-
و من آن تکه سنگم
چهارشنبه 18 اسفند 1395 08:06
زندگی پدیده عجیبی است. آدم را قبلا با خبر نمی کند. همه چیز در آن به هم می آمیزد، بی آنکه آدم بتواند لحظه های خونین را که به دنبال لحظه های خوشبختی و سرخوشی می آیند از هم جدا کند، همین طوری. انگار آدم یکی از این سنگ پاره های کوچکی است که کنار جاده افتاده، روزهای متمادی در همان نقطه می ماند و گاه لگد رهگذری بر حسب اتفاق...
-
یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه
شنبه 30 بهمن 1395 11:40
سلام اینروزا رفتم تو لاک خودم . سکوت رو اختیار کردم . بااینکه اصلا آدمی نیستم که سکوت کنم و احساساتمو بیان نکنم ولی به این نتیجه رسیدم که اینجوری خیلی آرومترم وقتی احساساتتو میگی و اونیکه باید توجه کنه براش مهم نیست چه فایده؟؟ وقتی هر راهی رو امتحان میکنی تا زندگیت مثل روزهای اول پر شور باشه ولی وقتی میبینی جنگیدنات...
-
نمیترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه
چهارشنبه 27 بهمن 1395 07:34
تلخ ترین صحنه ای که دیشب دیدم دویدن دخترم از اتاق خوابش به هال بود برای اینکه هم بتونه با من بازی کنه هم با پدرش خدا میبخشتت؟؟؟؟؟؟؟؟
-
برای دخترکم
چهارشنبه 20 بهمن 1395 09:37
جان شیرینم! مهربان خوش قلبم! میدانم روزی بزرگ میشوی روزی میرسد که از رفتارت و نوع نگاهت و آتش درونت میفهمم که عاشق شده ای! میدانم آنروز شرم و حیای دخترانه ات مانع از این میشود که بیای و در چشمهایم نگاه کنی و بگویی مامان من عاشق شده ام. بدان که من آنروز برخلاف مادرم و مادرش و مادرانشان هرگز شماتت نخواهم کرد من آنروز به...
-
یکعدد له و لورده اما خوشحال
دوشنبه 18 بهمن 1395 12:58
سلام به همه صدای من را ازپشت میزکارم میشنوید در حالیکه خیالم از بابت خونه راحته و همچنین گردگیری آخرسال. هوووف انگار یه بار بزرگی از رو دوشم برداشته شد. قرار بود پنج شنبه کار نقاش تموم بشه که تموم نشد. چند جای سالن خیلی کار داشت مجبور بود چندین دست رنگ بزنه . ازهفته پیش دوشنبه که کارش شروع شد شبا خونه مامان میموندیم....
-
تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟؟
چهارشنبه 13 بهمن 1395 09:30
من آدولف هیتلر هستم! اما نه اون هیتلری که جنگ جهانی رو به راه انداخت، نه اون هیتلری که باعث مرگ هزاران نفر شد، راستش من نه طرفدار فاشیسم هستم، نه نازیسم. من فقط همونم که یه شب به سرم زد فاتح قلب کسی بشم که همه دنیا می گفتن هیچ وقت نمی تونم این کار رو بکنم، ولی من با تموم قدرت شروع کردم، خوب هم پیش رفتم. خیلی هم بهش...
-
خونه ی جدید با چاشنی تلخ همیشگی
سهشنبه 12 بهمن 1395 12:03
سلام اینروزها حس و حالم خیلی متغیره. یه روز حالم خوبه و واسم مهم نیست چه اتفاقای بدی اطرافم میفته یه روز بینهایت حالم بده. طوریکه همکارام کاملاً متوجه میشن. اینروزها همسر دوباره برگشته به روال بد سابقش . تقریباً اکثر روزا وقتی میاد خونه و حال خرابشو میبینم اولش میرم تو خودم بعدش مثل یه کوه آتشفشان که سالهاست خاموش...
-
خونه ی امن من
چهارشنبه 6 بهمن 1395 09:53
سلااااااااااااااااااام صبح بخیر خب فک کنم از سلام کردنم هم معلومه که امروز بهترم دیروز هرجور که بود تا غروب دووم آوردم. همسر صبح دو بار بهم زنگ زد جوابشو ندادم . آخرش زنگ زد به تلفن شرکت که اون لحظه من تو اتاق نبودم و همکارم جواب داده بود. دیگه آخرای ساعت کاری زنگ زد که معلومه کجایی؟ همکارت نگفت زنگ زدم. گفتم تو اتاق...
-
زخمی که سرش همیشه بازه
سهشنبه 5 بهمن 1395 12:36
سلام امروز از اون روزاست که دلم میخواد زودتر برم خونه یا اصلا نمیومدم سرکار . تنهای تنها میموندم خونه. هیچ کاری هم نمیکردم فقط تو سکوت خونه دراز میکشیدم و نسکافه میخوردم و کتاب میخوندم. بعدشم یه ناهار سبک میخوردم و میخوابیدم. بدون هیچ نگرانی و فکری ولی الان اینجام. سرکار و بسیار بی حوصله ام . حتی حوصله جواب دادن به...
-
چقدر نبودم
دوشنبه 27 دی 1395 15:59
سلام نمیدونم چند نفر دنبالم میکنن ؟؟؟ حداقل یه علائم حیاتی از خودتون نشون بدین بدونم هستین!!!!! خیلی وقته ننوشتم. در واقع اتفاق خاصی نیفتاده اینروزا . هر روز میام سرکار و غروب میرم خونه . تازه از اونجاست که کار دومم یعنی بچه داری و خونه داری و کمی هم شوهر داری شروع میشه. از وقتی دخملی دوساله شده یک ساعت پاس شیرم تموم...
-
تولدت مبارک همه وجودم
یکشنبه 12 دی 1395 08:52
سلام خیلی وقته نیومدم اینجا. خب یکی دو هفته اخیر شدیدا سرم شلوغ بود. هم تو شرکت هم تو خونه پنج شنبه پیش تولد دخترم بود. خداروشکر همه چی خیلی عالی تر از اونچیزی که فکر میکردم برگزار شد. همه مهمونا کلی از دکور و .... تعریف کردن. وقتی گفتم همه تزئینات کار خودمه اصلا باورشون نمیشد . فکر کردن کسی و آوردم واسم طراحی کرده....
-
این روزها
سهشنبه 23 آذر 1395 12:52
سلام کمر هفته امروز میشکنه. هوراااااااا همین یک ساعت پیش ممیزی شدم. خداروشکر خوب بود . 5s هم فک کنم بالاترین امتیاز رو گرفتم. بزن دست قشنگه رو یکشنبه که اومده بودن هی میخواستن ایراد بگیرن میدیدن همه چی سرجاشه و تمیزه. البته دست خالی هم نرفتن ولی در کل خیلی خوب بود. خودشونم تعجب کرده بودن از اینهمه پیشرفت. هه هه هه...
-
باور کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شنبه 20 آذر 1395 11:40
سلام یه شنبه ی دیگه اومد. خدایا شکرت. امروز حالم خیلی بهتره از صبح اومدم کارامو کردم. این هفته دو تا ممیزی داخلی دارم و احتمالا یه ممیزی 5s . سه شنبه و چهارشنبه اتاق و مرتب کردم و تمام موارد عدم انطباق قبلی رو رفع کردم. البته تو این اتاق سه نفر دیگه هم هستن که اصلا رعایت نمیکنن و همیشه میزشون کثیف و بهم ریخته ست. سری...
-
اتمام حجت
سهشنبه 16 آذر 1395 10:03
سلام باهاش حرف زدم همون شب. دیگه نمیتونستم اون وضع و تحمل کنم همه چی و گفتم حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم باورش نمیشد این منم که دارم از جدایی حرف میزنم. وسط حرفام به گریه افتاد. گفتم الان وقت گریه کردن نیست. الان فقط خووووب گوش کن که بعدا گله نکنی گفتم میخوام بهت زمان بدم. چقدر زمان میخوای که قرص خوردن و بذاری کنار ؟؟...
-
بی کس و تنها
یکشنبه 14 آذر 1395 11:33
سلام اصلا کسی اینجا رو میخونه؟؟؟ آمار بازدید دارم ولی خاموشین چرا؟؟؟ جمعه عروسی دختر خالم بود. خیلی خوش گذشت البته اگه از یه سری مسائل و اعصاب خوردی های همیشگی فاکتور بگیرم. مادر و دختر انقدر رقصیدیم که هلاک شدیم. خخخخ با همسر هم اصلا کاری نداشتم و ندارم. از یه هفته قبل عروسی شروع کرد به ساز مخالف زدن. به نظرت اگه...
-
این روزها
یکشنبه 7 آذر 1395 10:43
سه شنبه شب تا صبح برف بارید . صبح که بیدار شدیم بیایم شرکت با دیدن منظره بیرون دلم غنج رفت. خدای من انقدر خوشحال بودم که همش میخندیدم. تو راه کلی از شهر برفی مون فیلم گرفتم و عشق کردم اومدم شرکت . رفتم اتاق بچه ها گفتم سلااااااااااااااااااااام روز برفی تون مبااااااااااااااااااارک. اونا هم بهم میخندیدن. کلی مسخره بازی...
-
هوراااااااااااااااااااا
سهشنبه 2 آذر 1395 12:28
چند روزی بود میخواستم بنویسم ، چند بار وبو باز کردم هی به صفحه ش زل زدم و هر چی فکر کردم نتونستم چیزی بنویسم با اینکه کلی حرف داشتم ولی امروز و درست ده دقیقه پیش اتفاقی افتاد که گفتم باید ثبتش کنم: اولین برف امسال شروع به باریدن کرد. خدایا شکرت سرم پایین بود و مشغول کار بودم. یه دفعه سرم و آوردم بالا و دونه های پشمکی...
-
اولین بار
شنبه 22 آبان 1395 12:30
سلام آخر هفته خوبی بود. خداروشکر پنج شنبه ساعت 7 همسر بیدار شد که بره سرکار ، همون موقع دخملی هم بیدار شد. خیلی دلم میخواست یه ساعت دیگه بخوابم ولی هر کاری کردم نخوابید . تا بیدار شد رفت کنترل ماهواره رو آورد گفت نانای بعدشم گفت ب ب دیدم نه اینجوری نمیشه خوابید. پاشدم . اول واسش آهنگ گذاشتم شروع کرد به رقصیدن بعدشم...
-
آخه چقدر تو مهربونی
چهارشنبه 19 آبان 1395 08:32
مینویسم که یادم بمونه دیروز صبح که اومدم شرکت یه بار دیگه مدارک و مستندات رو چک کردم که چیزی از قلم نیفتاده باشه و همه چی بروز باشه. یدفعه یه موردی یادم اومد و رفتم اصلاحش کردم. ممیز که اومد یه راست رفت سراغ اون موضوع و همون لحظه تو دلم گفتم خدای من چقدر تو مهربونی که اینجوری هوامو داشتی و جالبتر اینکه فقط و فقط همون...
-
این روزها
سهشنبه 18 آبان 1395 10:32
همچنان در رژیم به سر میبرم و بسیار از خودم راضی هستم. دیشب یه بلوزی که پارسال هدیه گرفته بودم و اصلا اندازم نبود رو تونستم بپوشم البته یه کم تنگ بود ولی همونشم کلی کیف داد.هورااااااااا دنبال لباس ست مادر دختری هستم همچنان. دوستام میگن بده برات بدوزن ولی حوصله دوخت ندارم کلا لباس دوخته به دلم نمیشینه حتما باید آماده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 آبان 1395 10:00
من یه سوال دارم؟ یه مرد چه وظایفی در قبال زن و بچش داره؟ یعنی اینکه فقط بره سرکار و خرج خونه بده کافیه؟ نباید وقتی اومد خونه واسشون وقت بذاره؟ یا فقط باید بیاد خونه چایی و میوه بخوره بعدشم شام بخوره بخوابه؟ نباید با بچه اش بازی کنه؟ حتی شده نیم ساعت اگرم بهش بگی میگه خب خسته ام پس زن خونه چی ؟ اون خسته نیست؟ اون سرکار...
-
یه شنبه دیگه
شنبه 15 آبان 1395 12:27
سلام بازم شنبه شد الان دقیقا یک هفته ست که رژیم رو شروع کردم. البته دکتر تغذیه نرفتم. شیرینی و شکر و روغن و نمک رو تقریبا حذف کردم و تا جایی که میتونم نون و برنج کم میخورم. واسه ناهار خب کاری نمیتونم بکنم خیلی . فقط اینکه کم میخورم ولی شبا معمولا سالاد میخورم یه سالاد خودم پز. سیب زمینی رو آبپز و نگینی خرد میکنم به...
-
خونه مرا در آغوش بگیر
دوشنبه 10 آبان 1395 09:53
امروز بارونی و سرده شدیدا دلم میخواست الان خونه بودم و میرفتم زیر پتو دراز میکشیدم . یه لیوان نسکافه واسه خودم درست میکردم و قلپ قلپ میخوردم و کتابمو میخوندم. حتی تصورشم حالم خوب میکنه. خیلی داره قلقلکم میده که مرخصی بگیرم برم ولی وضع مرخصی هام داغونه . هی ی ی ی ی روزگار روزها تقریبا مثل هم میگذرن. صبحها میام سرکار تا...
-
آخر هفته
شنبه 8 آبان 1395 07:39
سلام ممیزی خوب بود یعنی بد نبود. به قول خود ممیز اگه میخواستم بهت گیر بدم میتونستم ولی وقت کم داریم خداروشکر که تموم شد. اون هفته همش استرس داشتم احساس میکنم یه طرف ذهنم سبک شده عمل بابا هم با موفقیت انجام شد. بعد تعطیل شدن از سرکار رفتم دنبال دخملی و با هم رفتیم خونه بابا اینا. نمیدونم چرا انقدر سرش درد میکرد؟ اون...
-
کاش امروز زودتر بگذره
چهارشنبه 5 آبان 1395 10:02
امروز ممیزی داریم . تقریبا کارامو انجام دادم ولی یه دلهره خفیفی دارم. پارسال که اومده بودن خیلی الکی گیر داده بودن و خیلی اذیت کردن. خداکنه امسال زیاد سخت نگیرن. تا ببینیم چی پیش میاد. امروز بابا قراره آب مروارید چشمشو عمل کنه. مامان داره همراهش میره. اگه ممیزی نداشتم مرخصی میگرفتم منم میرفتم. با اینکه عمل ساده ای و...
-
سلام
سهشنبه 4 آبان 1395 13:03
سلام میم هستم خانومی کارمند، متأهل و مادر یک دختر 22ماهه این اولین وبلاگم نیست . وبلاگ قبلی رو به دلایلی حذف کردم. اینجا دنیای جدیدی رو به من بازه و میخوام از روزانه هام ، حس و حالم ، اتفاقاتی که برام افتاده و ... بنویسم. یه جورایی برام مثل دفتر خاطرات روزانه ست میخوام با خیال راحت بنویسم بدون اینکه بترسم کسی منو...