احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

اتمام حجت

سلام

باهاش حرف زدم همون شب. دیگه نمیتونستم اون وضع و تحمل کنم

همه چی و گفتم حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم

باورش نمیشد این منم که دارم از جدایی حرف میزنم. وسط حرفام به گریه افتاد. گفتم الان وقت گریه کردن نیست. الان فقط خووووب گوش کن که بعدا گله نکنی

گفتم میخوام بهت زمان بدم. چقدر زمان میخوای که قرص خوردن و بذاری کنار ؟؟ گفت تا عید . گفتم خوب فکراتو بکن این دفعه دیگه مثل دفعه های قبل نیست چون من دیگه اون آدم سابق نیستم که هربار ببخشمت. این بار آخره

گفتم پس تا عید صبر میکنم. تو اینمدت هرجور خودت میدونی کمش کن. بعد عید حتی اگه یه بار بفهمم خوردی اول از همه میرم پیش شوهرخاله ت. چون من اونو بزرگتر تو میدونم. بعدشم میرم مهریه مو میذارم اجرا بچه رو هم ازت میگیرم. به فکر جا برای خودت باش اگه میخوای زیر قولت بزنی

فقط نگام میکرد. انقدر جدی بودم که با اینکه چهره مو نمیدیدم ولی میتونستم حدس بزنم اون لحظه چه شکلی ام. مطمئنم که فهمید حرف الکی نمیزنم . ترسیده بود

بهش گفتم به جای اینکه هرماه کلی پول برای این آشغالا بدی برو برای خودت خرج کن. لباس بخر با دوستات برو بیرون. نمیگم واسه من خرج کن. به خودت برس. بخدا من اونجوری خوشحالتر میشم.

دوبار ازم پرسید واقعا میخوای جدا شی؟ گفتم بعد عید اگه خطایی ازت ببینم آره

یه دفعه پا شد رفت تو دستشویی ، جرم گیر رو گرفت رفت تو حمام. گفتم داری چیکار میکنی گفت هیچی میخوام توالت فرنگی رو تمیز کنم. فهمیدم دروغ میگه. به زور در و باز کردم رفتم داخل. تا منو دید در جرم گیر باز کرد و گذاشت جلو دهنش. دیوانه شده بود. گفت میخوام خودمو تو رو راحت کنم. مگه اینو نمیخوای. با اینکه قبلا هم برای اینکه منو بترسونه از اینکارا کرده بود ولی خیلی ترسیدم. از دستش گرفتم و رفتم تو تراس پرتش کردم تو ساختمون نیمه کاره بغل خونمون. بهش گفتم این کاراتم اثر همون آشغالایی که میخوری مغزت دیگه کار نمیکنه. به جای اینکه به حرفام فکر کنی به جای اینکه مشکلتو حل کنی میخوای صورت مسئله رو پاک کنی. همیشه همین بودی همیشه از همه ی مشکلات فرار کردی که وضعمون اینه.

بهش گفتم برو تو اتاق بشین فکر کن. برو بنویس تا خالی بشی . جلو بچه از اینکارا نکن. گفت باشه ولی بالاخره یه روز خودمو میکشم

رفت تو اتاق . شروع کرد به نوشتن. خیلی دلم میخواست بدونم چی داره مینویسه. یه کمی که گذشت اومد بیرون. گریه کرده بود. من ولی عصبی بودم

نیم ساعت بعد رفت تو پارکینگ که سیگار بکشه. منم رفتم سراغ دفتر.

وصیت نامه نوشته بود مثلا. حس میکنم چون میدونست من میخونمش اونجوری نوشته بود.

نوشته بود که من بخاطر تهدید همسرم به جدایی اقدام به خودکشی کردم.

مسخره ست . که یه مرد گنده انقدر بچه ست انقدر کوته فکره.

اون شب زود خوابید ولی من خوابم نبرد. همش میترسیدم وقتی خوابم کاری بکنه. میدونستم جرات هیچکاری رو نداره ولی بازم میترسیدم.

وقتی هم که خوابیدم همش کابوس دیدم.

دیروز اما بهتر بود.

نمیدونم تهش چی میشه .میخوام همه ی زورمو بزنم. مامانش همیشه بهم میگه تنها کسی که میتونه اصلاحش کنه تویی. چون تو رو دوست داره و نمیخواد از دستت بده. بهم میگه مثل من نباش که جلوی کارای شوهرم کوتاه اومدم. تو تلاشتو بکن . همیشه هم میگه اگه تو اجازه بدی من باهاش حرف بزنم.میگم نه اونجوری بدتر میشه. میدونم حرفای مادرش روش تآثیری نداره ولی از شوهرخالش خیلی حساب میبره و خیلی جلوی فامیلاش آبروداری میکنه .

جالبه که وقتایی که حلش خوبه بهم میگه کی میخوای برام یه کاکل زری بیاری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو این لحظه ها فقط نگاه سیامک انصاری به دوربینو کم دارم

خدایا شکرت. خودم خواستمش . شاید داری بهم نشون میدی که به زور خواستن نتیجش میشه این.

امیدوارم حکمتشو سالهای بعد بفهمم.

خدایا کمکم کن که تو این گیر و دار نذارم به دخترم آسیبی برسه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.