احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

خونه ی امن من

سلااااااااااااااااااام صبح بخیر

خب فک کنم از سلام کردنم هم معلومه که امروز بهترم

دیروز  هرجور که بود تا غروب دووم آوردم. همسر صبح دو بار بهم زنگ زد جوابشو ندادم . آخرش زنگ زد به تلفن شرکت که اون لحظه من تو اتاق نبودم و همکارم جواب داده بود. دیگه آخرای ساعت کاری زنگ زد که معلومه کجایی؟ همکارت نگفت زنگ زدم. گفتم تو اتاق نبودم. بعدش بهش اس دادم که من امروز میخوام برم خرید . شب هم دلم میخواد برم خونه بابا اینا. اونم گفت میام شام میخورم و واسه خواب میرم خونه. گفتم باشه.

بعد شرکت رفتم خرید. الان بهترین تایم خریده. همه مغازه ها حراجه . اولش رفتم واسه خودم دو دست لباس خونگی جینگیل خریدم که فیمتش خیلی خوب بود. واسه مامانم هم یه شلوار خریدم. دیدم همسر ببینه میگه پس من چی؟ یه شلوار هم واسه اون گرفتم که واقعا نیاز هم داشت.

بعدش رفتم واسه دخملی یه دست بلوز شلوار خونگی گرفتم که بسیار گوگولی تشریف داره. یه بلوز مهمونی هم گرفتم. البته اینارو واسه عیدش دارم میخرم. یکی دو دست دیگه هم باید بگیرم.

و اینچنین شد که در روز اول بعد از گرفتن حقوق مبلغ قابل توجهی از اون رو خرج کردم و بسی خوشحال و خندان رفتم خونه مامان.

دخملی تا منو دید پرید بغلم و آخ که من عاشق این لحظه ام. دلم میخواد هزارتا بوسش کنم ولی خب دخملی از اون مدلاست که از بغل و بوس زیاد خوشش نمیاد و در کسری از  ثانیه از دستم فرار میکنه. تازه به من لطف و محبت بیشتری داره و اجازه میده چند ثانیه تو بغلم داشته باشمش نسبت به بقیه حتی پدرش کار به چند ثانیه هم نمیرسه.

یه کم با دخملی بازی کردیم و رقصیدیم تا همسر اومد، دیدم دستش یه نایلکسه گفتم این چیه ؟ گفت مال توئه .دیدم واسم یه بلوز شلوار بنفش خریده. رنگی که خیلی دوسش دارم. ازش تشکر کردم . اومد تو آشپزخونه گفت حالا منو میبخشی ؟ گفتم این واسه بخشش بود؟ گفت آره . گفتم الان وقتش نیست بعداً با هم حرف میزنیم . یه پوووووف گفت و رفت تو هال . بعدش شام خوردیم. بعد شام هم خسته بود زود رفت خونه و من تو اون لحظه ها یاد دوران مجردیم افتادم و یادم افتاد که چقدر این خونه برام امن بود . چقدر خوبه که اینجارو دارم که با اینکه حال دلم خوب نیست ولی راحت پاهامو دراز کنم و با مامان حرف بزنم و دخملی از سر و کولمون بالا بره.

خدایا واسم حفظشون کن . ممنون ازت که بهترین پدر و مادر دنیا رو بهم دادی. عاشقشونم

امیدوارم دخملی هم که بزرگ شد همین نظر رو نسبت به من و پدرش داشته باشه. با وجود اینکه خیلی از همسر دلخورم و یه خشم نهفته نسبت بهش دارم که باعث میشه هربار اشتباه میکنه به کل از چشمم بیفته و نخوام اصلا ببینمش ولی دلم میخواد رابطه دخملی و پدرش خوب باشه. پدر براش یه تکیه گاهه و هرچی بزرگتر بشه بیشتر بهش نیاز داره. خیلی وقتا به همسر میگم برو تو اتاق دخملی باهاش بازی کن براش وقت بذار . یه وقتایی غر میزنه که من خسته ام و حال ندارم خودت برو. میگم من براش وقت میذارم اون الان به تو  نیاز داره.چندتا فیلم دارم مال زمانایی که داره براش کتاب میخونه و باهاش بازی میکنه. هربار میبینمشون بی اختیار لبخند میزنم و حالم خوب میشه. خیلی  چیزا را یاد نگرفته و هی باید بهش یادآوری کنم و این واسم عجیبه که چطور برادرشوهرم که تو همون خونه بزرگ شده همه ی اینکارارو بلده و با اینکه خانمش خونه داره ولی وقتی از سرکار میاد ، تمام وقتشو واسه بچه هاش میذاره . همیشه هم تو مهمونی ها میبینم چقدر به خانمش کمک میکنه از غذا دادن به بچه ها تا پوشک عوض کردن

بگذریم

دخملی که دیشب عروسیش بود تا ساعت 12 راه رفت و رقصید و خورد و نذاشت هیچکی بخوابه. آخرشم اومد رو دلم دراز کشید و خوابید و چقدر این خواب بهم مزه داد

امروز با انرژی اومدم سرکار و حالم خیلی بهتره. خدایا شکرت بخاطر همه نعمتات. هیچوقت ما رو به حال خودمون نگذار. آمین

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.