احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه

سلام

اینروزا رفتم تو لاک خودم . سکوت رو اختیار کردم . بااینکه اصلا آدمی نیستم که سکوت کنم و احساساتمو بیان نکنم ولی به این نتیجه رسیدم که اینجوری خیلی آرومترم

وقتی احساساتتو میگی و اونیکه باید توجه کنه براش مهم نیست چه فایده؟؟ وقتی هر راهی رو امتحان میکنی تا زندگیت مثل روزهای اول پر شور باشه ولی وقتی میبینی جنگیدنات هیچ ارزشی نداره چه فایده؟

تصمیم گرفتم سکوت کنم. هرچند تو دلم یه دنیا حرف دارم. آخر هفته خودمو با کتاب خوندن سرگرم کردم. خودمو تو اتاق دخملی حبس کردم تا نبینمش. حتی حالا دیدنش هم برام عذاب آوره

دوشنبه ، پدر و مادر و خواهرش اومده بودن خونمون. با اینکه میدونست اونا قراره بیان . بازم قرص خورد. اول که از سرکار اومد حالش عادی بود بعد نیم ساعت برگشت. به مادرشوهرم نگاه کردم اونم با نگاهش بهم فهموند که فهمیده چه خبره!

داشت با پدرش حرف میزد . حالش اصلا نرمال نبود. نمیتونست درست حرف بزنه و کمی تا قسمتی داشت چرت و پرت میگفت. یه دفعه پدرش برگشت بهش گفت چرا اینجوری حرف میزنی؟؟؟؟؟؟ یخ شد . یهو گفت دندون پزشکی بودم واسه همینه اینجوری حرف میزنم بعد دهنش و باز کرد تا دندون خرابی که وجود نداشت رو به پدرش نشون بده. پدرش به من نگاه کرد ، گفت واقعاً دندونپزشکی بوده ؟میخواستم از خجالت بمیرم اون لحظه . گفتم نمیدونم اگه خودش میگه حتما بوده دیگه.

بعد نیم ساعت اونا رفتن . در حالیکه همشون ناراحت بودن. وقتی رفتن بهش گفتم انقدر نمیتونستی تحمل کنی یه روز که خانواده ت داشتن میومدن خونت اون زهرمارو نخوری؟ دوباره شروع کرد به حاشا کردن

داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. نمیدونستم دیگه چقدر باید بگم که خره تو خودت حال خودتو نمیفهمی کسی که نرماله تو رو ببینه میفهمه چه مرگته.

اونشب گذشت . مثل همه شب های لعنتی که این چند سال داشتم.

فرداش شروع کرد به پیام دادن که منو ببخش، من اشتباه کردم. بیا زندگیمونو بسازیم. حالم از خوندنشون بهم میخورد. میدونستم مثل همه قولهایی که داده به یه هفته نکشیده یادش میره چی گفته. همونجا تلگراممو حذف کردم و گفتم دیگه با من حرف نزن و دروغ تحویل من نده.

چهارشنبه شب باهاش حرف زدم. هرچی تو دلم بود. گفتم بذار خیالتو راحت کنم. تنها دلیلی که من تو این زندگی میخوام بمونم وجود دخترمونه. که هم مادر داشته باشه هم پدر . همین . دیگه هیچ حسی بهت ندارم حتی ازت بدم میاد. لطفا منو به حال خودم بذار. تو هم هر غلطی میخوای بکنی بکن.دوباره شروع کرد به زدن همون حرفای همیشگی تو خالی.

فرداش مامانش بهم زنگ زد و راجع به اونروز باهام حرف زد. اینکه پدرش فهمیده، اینکه خواهرش بهش پیام داده که همه ما رو ناراحت میکنی به چه قیمتی ، اینکه خودش هرجا میره واسه زندگی ما نذر میکنه. فقط گوش کردم . تو دلم گفتم انقدر زحمت نکشین. این زندگی دیگه درست نمیشه.

آخر هفته در سکوت کامل گذشت. فقط زمانیکه دخملی داشت بازی میکرد مجبور بودم حرف بزنم. کاش زودتر بیخیالش میشدم. چقدر عذاب کشیدم. چقدر درد کشیدم. چقدر جنگیدم واسه این زندگی که با عشق شروع شده بود. تو حرفاش بهم گفت مگه نگفتی عاشقمی ؟ گفتم آره بودم ولی عشق مراقبت میخواد، توجه میخواد ، تو بلد نبودی از این عشق پاکی که با تمام وجودم در اختیارت گذاشتم مراقبت کنی ،  این گلی که بهت دادم و زدی پرپر کردی. اون لحظه دخملی داشت نقاشی میکشید یه برگه از دفتر ش کندم تو دستم مچالش کردم. انداختم جلوش گفتم حالا درستش کن . درست میشه؟ مثل روز اولش میشه؟ نه نمیشه. این قلب منه. روز اول صاف و پر از عشق بود الان مچاله شده هرکاری هم کنی دیگه درست نمیشه.و خیالتم راحت کنم خودمم دیگه نمیخوام که درست بشه. چون تو لیاقت عشق منو نداری و من چقدر احمق بودم که دیر فهمیدم. خیلی دیر. حالا از روزای اول زندگیمون فقط چند تا عکس خوب دارم که با تمام وجودم دارم میخندم و از اینکه کنار تو هستم احساس خوشبختی میکنم و یه دختر که ایکاش پدری مثل تو نداشت. همین و بس 

اینروزا همش آهنگ "یه روزی میاد " احسان خواجه امیری رو گوش میکنم و باهاش اشک میریزم. یه غمی تو صداشه که دلم آتیش میگیره. یاد زندگی از دست رفته خودم می افتم یاد اشتباهاتم. چه اشتباه بزرگی بود عاشق تو شدن و عاشقت موندن. کاش زودتر از اینا میفهمیدم که تو آدم زندگی مشترک نیستی . کاش

دلم میخواد یه کار جدید شروع کنم. یه کار واسه خودم. دیگه حوصله این شرکت و آدمای مزخرفشو ندارم. البته سرمایه اولیه هم ندارم. به فکر وام گرفتن هستم. تو فکرمه تا یکسال یه کم صرفه جویی کنم و پس انداز کنم. خیلی دلم میخواد آتلیه باز کنم . خیلی زیاد. دلم میخواد برم دوره عکاسی. البته میدونم اینکار خیلی ریسک بالایی داره . دارم روش فکر میکنم. به خیلی کارا فکر کردم. به کافه زدن ، به مغازه پوشاک ، به نمایندگی محصولات آرایشی ، و....

باید با چند نفر مشورت کنم. یکی از همکارام خیلی فعاله و تقریبا تو اکثر زمینه ها یه دستی برده . تو فکرمه برم باهاش حرف بزنم راهنماییم کنه

باید از این وضعیتی که هستم رها بشم. نمیخوام سالهای بعد حسرت روزهای از دست رفته مو بخورم . من که قلبم و گذاشتم تو یه صندوق و روشم قفل زدم . حداقل به علایقم برسم. حداقل چند سال بعد ، دخترم یه مادر قوی داشته باشه

برام خیلی سخته اینجوری زندگی کردن. خیلی . من آدم عاشقی نکردن و عشق ندادن نیستم . وجود من پر از عشقه ولی ...............

لطفا اگه تجربه ای در زمینه کار دارین بهم بگین. ممنون میشم



نظرات 2 + ارسال نظر
سلام یکشنبه 1 اسفند 1395 ساعت 09:05

امیدوارم زندگی تو اینجوری نشه و همسرت خوب خوب بشه
ولی وقتی ماجرای تو رو این چند وقت خوندم همش به اونا فکر کردم
دختره خانواده ازدواج کرده چند ساله و همیشه به دیدن پدرش میرفت ولی از شوهرش مخفیش میکرد؛پارسال پدرش فوت شد و اون روز میدونی چی میگفت؟
میگفت حالا دیگه حس بدی ندارم به راحتی میتونم به شوهرم بگم پدرم فوت شده و فلان جا دفنه
آخه قبلا به دروغ به شوهرش گفته بود مامان بابام با هم اختلاف عقیده و دینی داشتن که جدا شدن
چون مادرش خیلی مذهبیه

میدونی اگه خوب هم بشه واسه من فرقی نداره. واقعا اینو میگم. کاملا از دلم رفته و هیچ حسی بهش ندارم

سلام یکشنبه 1 اسفند 1395 ساعت 09:00


یکی از فامیلای دور ما هم شوهرش همینجوری بود،خیلی تلاش کرد خانمه که شوهرش رو درست کنه بهت بگم از زندگی مشترک 30 سالشون همش در حال تلاش و حمایت بود بلکه شوهرش خوب بشه؛هیچ فایده ای نداشت یه مدت خیلی خیلی کوتاه خوب بود دوباره روز از نو،تا اینکه وقتی بچه هاش بزرگ شدن و تقریبا پسرش 30 ساله و دخترش 28 ساله شد ،از وجود پدرشون در برابر خواستگارها یا کسایی که باهاشون آشنا میشدن خجالت زده بودن،بلاخره مادرشون رو راضی کردن تا دست از شکنجه کردن خودش برداره و مامانه بلاخره از همسرش جدا شد
طفلکی بچه ها اولاش که این آقاهه مصرفش کم بود ولی بچه ها بزرگ شدن ومیدیدن پدرشون اینجوریه،همیشه تنش و درگیری ذهنی داشتن،پسره که درسش رو ول کرد ولی دختره درس خوند ولی با این اوصاف که الان چندین ساله پدر و مادرشون از هم جدان،اون لحظه های بد رو زندگیش تاثیر گذاشته

من فقط و فقط از آینده دخترم میترسم. همین. پدرشوهرمم یه جورایی مشکلاتی که گفتی داره ولی به نوع دیگه. الان بچه هاش تو همه مهمونی ها از وجودش خجالت میکشن و گاها مسخره ش میکنن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.