احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

یکعدد له و لورده اما خوشحال

سلام به همه

صدای من را ازپشت میزکارم میشنوید در حالیکه خیالم از بابت خونه راحته و همچنین گردگیری آخرسال. هوووف انگار یه بار بزرگی از رو دوشم برداشته شد.

قرار بود پنج شنبه کار نقاش تموم بشه که تموم نشد. چند جای سالن خیلی کار داشت مجبور بود چندین دست رنگ بزنه . ازهفته پیش دوشنبه که کارش شروع شد شبا خونه مامان میموندیم. البته همسر میرفت خونه خودشون. میگفت خونه شما راحت نیستم. مادرشم تنها بود. پدرشوهرم رفته ولایت خودشون تقریبا یک ماهی میشه. اینجوری هم من حرص نمیخوردم هم مادر همسر از تنهایی در میومد. قبلا شاید ناراحت میشدم ولی این شبا اصلا اینجوری نبودم و حالم خیلی خوب بود. البته دلم برای خونه خودم تنگ میشد ولی خونه بابا اینا هم خیلی راحت بودم. مخصوصا به دخملی خیلی خوش میگذشت. خونه خودمون که هستیم شبا حدود ساعت 10 تلویزیون و چراخا رو خاموش میکنم و دخملی رو میبرم تو اتاقش که بخوابه. هرچند تا بخوابه بعضا دو ساعتی طول میکشه ولی وقتی همه جا تاریک میشه میدونه که وقت خوابه . خونه بابا اینا مامان زود میخوابه ولی بابا معمولا تا 11/12 بیداره و تی وی میبینه دخملی هم بیدار بود  و واسه خودش جولان میداد. تا میدید من میخوام بخوابم میگفت آب بخوریم دوباره میگفت خوشو (شکلات ) بده یکی دوبار پا میشدم ولی وقتی محلش نمیدادم میرفت سراغ بابام . اونم که هرچی بگه گوش میده. خلاصه با هم خوش بودن و در نهایت هم بابام میخوابوندش .

ولی نمیدونم چرا وقتی میومدم سرکار عجییییییییییییییب دلم براش تنگ میشد انگار که اصلا روز قبل ندیدمش. خلاصه خود درگیری داشتم.

دیگه شنبه کار نقاش تموم شد و من برای یکشنبه مرخصی گرفتم که خونه رو تمیز کنم. قبلش میخواستم یکی و بیارم کمکم کنه ولی اون روز نمیتونست بیاد هم اینکه من تنهایی خیلی راحتترم . اونجوری احساس میکنم یکی تو دست و بالمه هم اینکه انگار اونجور که دلم میخواد تمیز نمیشه. این ارث رو از مادرم داره. هنوز تو این سن و سال با اینکه پاش درد میکنه حاضر نیست کسی و بیاره حداقل حیاط رو براش بشوره. بابای بیچارمو مجبور میکنه کمکش کنه . منم یه چیزی تو این مایه هام. البته با همسر کاری ندارم چون میدونم که نمیتونه و البته نمیخواد هم . خودم تنهایی راحتترم.

شنبه که رفتم خونه مامان دیدم دخملی با کاپشن خوابیده. گفتم چرا اینجوری خوابیده؟ مامان گفت منتظر بود بابات بیاد ببرتش بیرون . هنوز نیومده اونم خوابش برده. دلم براش کبااااااااااااااااااااااااب شد. اگه مامانم نبود حتما گریه میکردم. بغض کرده بودم. رفتم بالای سرش یه کم نوازشش کردم. چقدر بچه ها وقتی خوابن ناز و معصومن. آروم آروم صداش زدم. واسش خوراکی خریده بودم. یه کم نق زد و بیدار شد . خوراکی رو که دید پاشد نشست و خندید. یه چایی خوردم و بهش گفتم میای با هم بریم بیرون؟؟ سریع رفت سمت در . ای من به قربونت بشم مادر. لباسشو پوشیدم و با هم راه افتادیم. قبلا که با هم میرفتیم خرید . خیلی سر به هوا بود . همش باید حواسم بهش بود. جدیدا خیلی خوب شده. یه لحظه دستمو ول نمیکنه. خانوم وار کنارم راه میاد و من دلم غنج میره تو اون لحظه ها. دلم میخواد همش بوسش کنم.

اصلا هم نمیذاره جاهایی که ماشین میاد بغلش کنم . جالبه که اصلا خسته هم نمیشه. یه بار با هم دو ساعت رفتیم خرید. یه بارم نق نزد.

کلا عاشق راه رفتنه. تو خونه هم یه بند داره راه میره اصلا نمیشینه تا موقع خواب. بابام میگه تو اصلا اینجوری نبودی همش یه گوشه مینشستی با اسباب بازیهات بازی میکردی کاری هم به کار کسی نداشتی این بچه به کی رفته؟؟ تو دلم گفتم بس که باردار بودم بدو بدو داشتم . تا روزای آخر سرکار میرفتم حتی یه روزایی خرید هم میکردم چهار طبقه هلک هلوک میبردم بالا .تازه اونموقع باید به کار خونه میرسیدم. کی من یه دل سیر استراحت کردم؟؟

بگذریم

یکشنبه صبح زود پاشدم و همسر اومد دنبالم و رفتیم خونه. اولش نمیدونستم از کجاباید شروع کنم. پنج شنبه و جمعه هفته قبل رفته بودم و اتاق خواب خودمون و دخملی  رو تمیز کرده بودم و کشوها و کمدها رو مرتب کردم و وسایل اضافی و دور ریختنی ها رو ریختم بیرون. ملافه ها رو شستم و همه جا رو گرد گیری کردم. میخواستم کارم کمتر بشه.

به همسر گفتم تو با کاردک کف سالن رو تمیز کن منم رفتم سراغ سرویس بهداشتی و حسابی برقش انداختم. بعدش شروع کردیم با دامستوس کف سالن رو تی ( طی ) کشیدیم . یه کم گذشت همسر خسته شد و رفت رو مبلا دراز کشید. انگار یه نیروی اضافی بهم تزریق میشد . خسته شده بودم ولی میگفتم تو میتونی این کار توئه تا شب هم بیشتر وقت نداری پس نباید کم بیاری. خلاصه کار تمیزکاری کف تموم شد. مبلا رو سرجاش گذاشتیم و فرش و پهن کردیم . بقیه وسایل رو چیدیم . فقط مونده بود آشپزخونه که اونم تا حدودی تمیز کردم. حالا باید یه آخر هفته وقت بذارم کابینت ها را تمیز کنم. دیگه جون نداشتم .

ولی نتیجه کار فوق العاده بود. کارم تموم شد به همسر گفتم بره دنبال دخملی. به خونه که نگاه میکردم کیف میکردم از اینهمه تمیزی . انگار همه چی برق میزد. خلاصه دخملی اومد وبا هم رفتیم حموم . شام هم همسر رفت از بیرون گرفت . این یکی از حسناشه. زمانی که کار دارم نمیذاره آشپزی کنم یه دفعه میبینم میره بیرون زنگ میزنه میگه دارم میرم شام یا ناهار بگیرم دیگه غذا درست نکن.

دیشب حالم خیلی خوب بود. همسر و دخملی داشتن با هم بازی میکردن . تو دلم گفتم خدایا چی میشه دیگه هیچوقت قرص نخوره. ببین چه حال هممون خوبه الان.

حس میکنم داشت به حرفام گوش میکرد. مگه نه خداجونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منتظرم تعطیل بشم برم خونه . پاهامو دراز کنم و یه نسکافه داغ خودمو مهمون کنم........


نظرات 1 + ارسال نظر
سلام دوشنبه 18 بهمن 1395 ساعت 15:27

خوبی؟ به به مبارک باشه دیگه برای آخر سال راحتی و خونه تکونی نداری،چه عالی
ایشالا همه چی درست میشه

قربونت برم عزیزم. خداروشکر. تو چطوری؟ آره خیالم راحته. ممنون گلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.