احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

چقدر نبودم

سلام

نمیدونم چند نفر دنبالم میکنن ؟؟؟ حداقل یه علائم حیاتی از خودتون نشون بدین  بدونم هستین!!!!!

خیلی وقته ننوشتم. در واقع اتفاق خاصی نیفتاده اینروزا . هر روز میام سرکار و غروب میرم خونه . تازه از اونجاست که کار دومم یعنی بچه داری و خونه داری و کمی هم شوهر داری شروع میشه. از وقتی دخملی دوساله شده یک ساعت پاس شیرم تموم شده و باید تا آخر وقت بمونم . وقتی میرسم خونه عملا شب شده . اصلا فک نمیکردم اون یکساعت انقدر تأثیر داشته باشه. حداقلش این بود که یه کم دراز میکشیدم و چند دقیقه ای چشمامو میبستم ولی حالا تا در خونه رو باز میکنم لباس در آورده نیاورده باید برم سراغ کارهای خونه و آشپزی . بعضی روزا مثل دیروز واقعاً خسته ام و دلم میخواد هیچکار نکنم ولی نمیشه. از طرفی دلم واسه دخملی شدیدا تنگ میشه احساس میکنم اصلا نمیبینمش واسه همین سعی میکنم وقتی خونه ام بیشترین وقتمو براش بذارم. با هم نقاشی میکشیم کتاب میخونیم و اگه بخوام خیلی بهش حال بدم با هم میرقصیم هر روز که میگذره بزرگتر میشه و اینو کاملا تو رفتاراش حس میکنم.حس میکنم خیلی به نقاشی علاقه داره و همینطور کتاب خوندن.تصمیم دارم بعد عید بفرستمش مهد کودک هم خودش چیزای جدید یاد میگیره و با بچه ها بازی میکنه هم مامانم چند ساعت در روز استراحت میکنه. تا ببینم چقدر همکاری میکنه. الان که روابطش با بچه های فامیل خیلی خوبه.

از روابطمون بگم که خداروشکر بد نیست. گاهی خیلی خوبیم گاهی هم مثل قبل میشیم. البته تعداد دفعات دعوا کردنمون خیلی کمتر شده. هم خودش بیشتر رعایت میکنه هم من سعی میکنم حساسیت به خرج ندم. البته که همیشه نمیتونم و یه وقتایی خیلی بهم فشار میاد ولی بخاطر آرامش خودم و دخملی چاره دیگه ای ندارم. به اونروزا که فک میکنم قلبم میگیره . اصلا دلم نمیخواد دوباره تکرار بشن. چند شب پیش با هم بحث داشتیم بهم گفت تو دلت میخواد جدا شی؟؟ گفتم قبلا  آره ولی الان نه . دیگه حرفی نزد. وقتایی که خوبه واقعا خوبه. همش میگم آدمی که بلده خوب باشه چرا کاری میکنه که زندگی رو واسه خانوادش جهنم کنه؟؟ بارها به خودش هم گفتم خیلی ها تو زندگیشون مشکل دارن ولی این مشکل دست خودشون نیست . تو مشکلی نداری خوشی زده زیر دلت با دست خودت واسه خودت مشکل درست میکنی. چی بگم که هزار بار این حرفا رو بهش زدم ولی میدونم تا خودش نخواد هیچکس و هیچ چیزی نمیتونه مانع کاراش بشه. بگذریم

دلم یه کتاب جدید میخواد. آخرین کتابی که خوندم "من پیش از تو "بود که انقدر هول بودم که دو روزه تمومش کردم بعدشم فیلمش رو دیدم که اصلا در مقایسه با کتاب خوب نبود. خورد تو ذوقم تعریف "دختری که رهایش کردی "رو زیاد شنیدم. دلم میخواد بخرمش ولی خیلی وقته نشده یه خرید درست و حسابی برم. یکی دوبار با همسر رفتیم جلو در مغازه خرید کردم و سریع برگشتم. میرسم خونه هوا سرده نمیشه با دخملی برم بیرون. منتظرم بهار بشه و هوا یه کم گرم بشه دوتایی غروبا بریم بیرون. از الان ذوقشو دارم. خیلی دلم میخواد دوباره برم بدمینتون . یعنی دلم براش لک زده . ببینم بعد عید میتونم یه باشگاهی پیدا کنم که واسه بچه ها هم جا داشته باشه با دخملی دوتایی بریم؟؟

روزایی رو میبینم که مادر دختری کلی بهمون خوش میگذره. تجربه این دو سال بهم نشون داده که اینروزا خیلی نزدیکه. یعنی تا چشم بهم بزنی میبینی بچه ت بزرگ شده.خدا همشونو در پناه خودش داشته باشه. آمین

آخر هفته دوباره ممیزی داریم. یه کم اینروزا سرم شلوغه ولی یه آرامش نسبی دارم که از استرسم کم میکنه. امیدوارم همه چی به خوبی پیش بره

راستی حالا امشب برم خونه شام چی بپزم؟؟؟؟؟؟؟؟

نظر شما هم با جون و دل پذیرا هستم

من دیگه برم

فعلاً



تولدت مبارک همه وجودم

سلام

خیلی وقته نیومدم اینجا. خب یکی دو هفته اخیر شدیدا سرم شلوغ بود. هم تو شرکت هم تو خونه

پنج شنبه پیش تولد دخترم بود. خداروشکر همه چی خیلی عالی تر از اونچیزی که فکر میکردم برگزار شد. همه مهمونا کلی از دکور و .... تعریف کردن. وقتی گفتم همه تزئینات کار خودمه اصلا باورشون نمیشد . فکر کردن کسی و آوردم واسم طراحی کرده.

انقدر اون هفته استرس داشتم که خدا میدونه. هر روز میرفتم یه سری خریدا رو انجام میدادم بازم انگار کلی کار داشتم. واسه لباسمم آخرش مجبور شدم بدوزم. تمام مغازه های شهر رو گشتم اون رنگی که میخواستم پیدا نکردم. آخرش چند روز مونده به مراسم رفتم پارچه خریدم و دادم خاله همسرم بدوزه. انصافا خیلی خوب و تمیز دوخت. لباس دخملی رو هم اون دوخت . همه دوستام کلی تعریف کردن  و من بسی ذوق مرگ شدم.

کیکش رو هم مدل لباسش سفارش داده بودم.همش نگران بودم اونجوری که دلم میخواد نشه ولی خیلی خیلی بهتر از تصورم شده بود. وقتی کیک و آوردم همه وایسادن که با کیک عکس بگیرن

از دخملی بگم که با هزار دوز و کلک ازش عکس میگرفتیم. کلا تو حال و هوای خودش بود و اصلا انگار نه انگار که تولدشه. موقع باز کردن کادوها واسه خودش رفته بود تو اتاقش داشت بازی میکرد بچه های دیگه دور و ورم و گرفته بودن

همش باید میرفتم دنبالش میاوردمش پیش خودم ولی خب اصلا اذیت نکرد

مامانم طفلی خیلی کمکم کرد البته مادرشوهرم هم کمک میکرد. دست هر دوشون درد نکنه. من که کلا در حال رقصیدن بودم

خیلی خیلی حس خوبی دارم که تونستم اونجوری که همیشه دلم میخواسته واسه دخترم جشن بگیرم. خدایا شکرت که مثل همیشه هوامو داشتی

یه چیز باحال بگم

واسه همه بچه ها یه هدیه کوچیک گرفته بودم که بهشون بدم. واسه دخترا عروسک شخصیت های کارتونی و واسه پسرا هم ماشین گرفتم. اون موقع که داشتم خرید میکردم از یکی از عروسکا شدیدا خوشم اومده بود جوری که دلم میخواست واسه خودم بخرم ولی دیگه ازش نداشت.

بعد اینکه مهمونا رفتن ، داشتم اتاقا رو مرتب میکردم که دیدم دقیقا همون عروسکه افتاده پشت تختمون. نمیدونم مال کدوم یکی از بچه ها بود که جا گذاشته بود ولی همونجا به خودم گفتم ببین خدا چقدر حواسش بهت هست . البته دلم واسه اونیکه جا گذاشته بود سوخت. آخی طفلی حتما رفته خونه کلی ناراحت شده. نمیدونم کی بود والا دیدمش بهش برمیگردوندم. فعلا که گذاشتم یه جایی جلو چشمم . هربار که از کنارش رد میشم بی اختیار لبخند میزنم. اون عروسک الان واسه من یه نشونه از خالق مهربونمه. خیلی بیشتر از قبل دوسش دارم

اونشب انقدر خسته بودم که نای غذا خوردن نداشتم حتی. فرداش افتادم به جون خونه و همه جا رو تمیز کردم و مبلا رو با کمک همسر به جای اولش برگردوندیم. الان که سه روز از اونروز میگذره هنوز خستگی تو تنمه ولی تا باشه از این خستگی ها. یه خستگی شیرین. خدا نصیب همه اونایی که دلشون بچه میخواد، بکنه

وقتی داشتم شیرینی  و میوه میچیدم تو ظرف همش با خودم روز عروسی دخملی رو تصور میکردم و تو دلم از خدا براش سلامتی و شادی و خوشبختی میخواستم. مادر بودن بی نظیرترین حس دنیاست . خدایا ازت ممنونم که منولایق مادری دونستی. خدای مهربونم به هر کی که آرزوشو داره یه بچه سالم و صالح بده. آمین