احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

تولدت مبارک همه وجودم

سلام

خیلی وقته نیومدم اینجا. خب یکی دو هفته اخیر شدیدا سرم شلوغ بود. هم تو شرکت هم تو خونه

پنج شنبه پیش تولد دخترم بود. خداروشکر همه چی خیلی عالی تر از اونچیزی که فکر میکردم برگزار شد. همه مهمونا کلی از دکور و .... تعریف کردن. وقتی گفتم همه تزئینات کار خودمه اصلا باورشون نمیشد . فکر کردن کسی و آوردم واسم طراحی کرده.

انقدر اون هفته استرس داشتم که خدا میدونه. هر روز میرفتم یه سری خریدا رو انجام میدادم بازم انگار کلی کار داشتم. واسه لباسمم آخرش مجبور شدم بدوزم. تمام مغازه های شهر رو گشتم اون رنگی که میخواستم پیدا نکردم. آخرش چند روز مونده به مراسم رفتم پارچه خریدم و دادم خاله همسرم بدوزه. انصافا خیلی خوب و تمیز دوخت. لباس دخملی رو هم اون دوخت . همه دوستام کلی تعریف کردن  و من بسی ذوق مرگ شدم.

کیکش رو هم مدل لباسش سفارش داده بودم.همش نگران بودم اونجوری که دلم میخواد نشه ولی خیلی خیلی بهتر از تصورم شده بود. وقتی کیک و آوردم همه وایسادن که با کیک عکس بگیرن

از دخملی بگم که با هزار دوز و کلک ازش عکس میگرفتیم. کلا تو حال و هوای خودش بود و اصلا انگار نه انگار که تولدشه. موقع باز کردن کادوها واسه خودش رفته بود تو اتاقش داشت بازی میکرد بچه های دیگه دور و ورم و گرفته بودن

همش باید میرفتم دنبالش میاوردمش پیش خودم ولی خب اصلا اذیت نکرد

مامانم طفلی خیلی کمکم کرد البته مادرشوهرم هم کمک میکرد. دست هر دوشون درد نکنه. من که کلا در حال رقصیدن بودم

خیلی خیلی حس خوبی دارم که تونستم اونجوری که همیشه دلم میخواسته واسه دخترم جشن بگیرم. خدایا شکرت که مثل همیشه هوامو داشتی

یه چیز باحال بگم

واسه همه بچه ها یه هدیه کوچیک گرفته بودم که بهشون بدم. واسه دخترا عروسک شخصیت های کارتونی و واسه پسرا هم ماشین گرفتم. اون موقع که داشتم خرید میکردم از یکی از عروسکا شدیدا خوشم اومده بود جوری که دلم میخواست واسه خودم بخرم ولی دیگه ازش نداشت.

بعد اینکه مهمونا رفتن ، داشتم اتاقا رو مرتب میکردم که دیدم دقیقا همون عروسکه افتاده پشت تختمون. نمیدونم مال کدوم یکی از بچه ها بود که جا گذاشته بود ولی همونجا به خودم گفتم ببین خدا چقدر حواسش بهت هست . البته دلم واسه اونیکه جا گذاشته بود سوخت. آخی طفلی حتما رفته خونه کلی ناراحت شده. نمیدونم کی بود والا دیدمش بهش برمیگردوندم. فعلا که گذاشتم یه جایی جلو چشمم . هربار که از کنارش رد میشم بی اختیار لبخند میزنم. اون عروسک الان واسه من یه نشونه از خالق مهربونمه. خیلی بیشتر از قبل دوسش دارم

اونشب انقدر خسته بودم که نای غذا خوردن نداشتم حتی. فرداش افتادم به جون خونه و همه جا رو تمیز کردم و مبلا رو با کمک همسر به جای اولش برگردوندیم. الان که سه روز از اونروز میگذره هنوز خستگی تو تنمه ولی تا باشه از این خستگی ها. یه خستگی شیرین. خدا نصیب همه اونایی که دلشون بچه میخواد، بکنه

وقتی داشتم شیرینی  و میوه میچیدم تو ظرف همش با خودم روز عروسی دخملی رو تصور میکردم و تو دلم از خدا براش سلامتی و شادی و خوشبختی میخواستم. مادر بودن بی نظیرترین حس دنیاست . خدایا ازت ممنونم که منولایق مادری دونستی. خدای مهربونم به هر کی که آرزوشو داره یه بچه سالم و صالح بده. آمین

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.