احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

زخمی که سرش همیشه بازه

سلام

امروز از اون روزاست که دلم میخواد زودتر برم خونه یا اصلا نمیومدم سرکار . تنهای تنها میموندم خونه. هیچ کاری هم نمیکردم فقط تو سکوت خونه دراز میکشیدم و نسکافه میخوردم و کتاب میخوندم. بعدشم یه ناهار سبک میخوردم و میخوابیدم. بدون هیچ نگرانی و فکری

ولی الان اینجام. سرکار و بسیار بی حوصله ام . حتی حوصله جواب دادن به تلفن رو هم ندارم درحالیکه تو اتاقم چهار تا مرد هست که هر کدوم یه مدلن و در حال حاضر از هر چهارتاشون بدم میاد و دلم میخواد داد بزنم سرشون و بگم برید از اتاق من بیروووووووووووووووووووووووووووون

من ده ساله اینجام. وقتی که اومدم تو این اتاق .اتاق که چه عرض کنم در واقع یه انباری واسه قطعات برقی و الکترونیکی از رده خارج بود. بهم گفتن جات اینجاست. منم اونروزا عاشق کار کردن بودم. موندم دووم آوردم. هفته ای نبود که اینجا موش نگیریم و حتی خفاش. صبحها که میخواستم در اتاق و باز کنم اولش دعا دعا میکردم که با خفاش و موش مواجه نشم. خیلی روزای سختی رو گذروندم چون دوست داشتم مستقل باشم . در واقع اونجوری از خودم راضی بودم. به مرور وضع اتاق بهتر شد و وسایل اضافی رو بردن بیرون و سوراخ سنبه ها را گچ گرفتن و در و دیوارو رنگ کردن و دو تا میز هم اضافه شد تا اینکه یه کم شکل و شمایل دفتر کار و پیدا کرد. دو سه سال اول تنها بودم ولی از اون به بعد هر نیروی جدیدی که با پارتی میگرفتن و درواقع کار خاصی نداشت و نمیدونستن کجا جاش بدن و آوردن تو این اتاق. یکی دو نفرشون رفتن و حالا دو ماهه که دو نفر جدید آوردن. جالبه که کار هیچکدوممون هم ربطی به هم نداره. گاهی میشه ساعتها همه در سکوتیم و این سکوت حس خفقان بهم میده. یه وقتایی میزنم بیرون فقط برای اینکه نبینمشون. با خودم میگم کاش حداقل یکیشون خانم بود شاید اونجوری بهتر بود. حداقلش اینه که یه کم با هم حرف میزدیم. ولی با اینا اصلا نمیتونم ارتباط برقرار کنم. شخصیت هر کدومشون و پستاشون خیلی با هم فرق داره و در واقع من از هیچکدوم خوشم نمیاد. هوووووووووووف

و امروز که حالم اصلا خوش نیست این وضع برام غیر قابل تحملتر شده. بیشترین دلیل ناراحتیم هم از اول هفته ست که منتظر بودم همسر از سرکار بیاد. اومد کلی هم خرید کرده بود ولی بازم قرص خورده بود. خریدا رو از دستش گرفتم و دیگه بهش نگاه نکردم. هرچی باهام حرف میزد سرسنگین جوابشو میدادم. هفته پیش باهاش در این مورد صحبت کرده بودم. اونم گفت گاهی میخوره و میدونه که کارش اشتباهه ولی نمیتونه ترکش کنه. یعنی خیلی واضح تو چشمم نگاه کرد و گفت هر وقت احساس کنم نیاز دارم بخورم میخورم. منم بهش گفتم پس هر وقت که خوردی شب خونه نیا. گفت یعنی چی؟ کجا برم؟ گفتم نمیدونم برو خونه مادرت. میدونه که اونجا هم جایی نداره و همه حق رو به من میدن. گفت نمیرم اونجا. گفتم پس برو جایی که نبینمت. من حالم بد میشه اونجوری میبینمت درواقع حالم ازت بهم میخوره تو اون لحظه ها.( فک کنین یه آدم چقدر میتونه خودشو بخاطر خوردن یه مشت قرص کوچیک کنه که همسرش بهش بگه من حالم ازت بهم میخوره ولی بازم بگه من میخورم و نمیتونم بذارمش کنار.)

گفتم پس برو تو اتاق خواب و تا فرداش هم حق نداری بیای بیرون. گفت باشه . یعنی خفت به چه قیمتی

شنبه که دید من سر سنگینم گفت چی شده؟ خوبی ؟

گفتم چیزی میخوری؟ گفت نه. گفتم پس برو تو اتاق نبینمت. گفت چرا؟ چی شده؟ گفتم چیزی نشده فقط شما قرص خوردی و طبق قولی که دادی باید بری تو اتاق

فقط نگام کرد چیزی نگفت. حتی دیگه نمیتونه کتمان کنه و بگه نه تو داری اشتباه میکنی. میدونه که میفهمم میدونه که بعد از اون آزمایش دیگه هیچی براش نمونده که بخواد از خودش دفاع کنه.

رفت تو اتاق . نیم ساعت بعد اومد بیرون که من گشنمه. شام نمیخوریم.

نگاش کردم. میخواستم بگم برو بیرون شام بخور شام نداریم ولی نگفتم. این دل بی صاحابم نمیدونم کی میخواد سنگ بشه. تو سکوت سفره گذاشتم و شام خوردیم. اگه دخملی نبود و خودم و با غذا دادن بهش سرگرم نمیکردم حتما یه دعوای وحشتناک میکردیم ولی حوصله نداشتم خسته بودم و میدونم که با دعوا هیچی درست نمیشه. این آدم همینه

از اونروز حالم بده. انگار تمام انرژیمو ازم گرفتن و من فقط طبق عادت کارامومیکنم ولی امروز دلم میخواد واسه خودم کاری کنم. میخوام غروب برم خرید و شب هم خونه مامان اینا بمونم. میدونم که همسر نمیاد. نیاد برام مهم نیست. اوایل اگه باهام جایی نمیومد نمیرفتم حتی خونه بابا اینا ولی حالا دیگه میرم. برام مهم نیست نیاد. وقتی میاد و همش باید استرس داشته باشم نکنه کار بدی بکنه که من خجالت بکشم بهتره که نیاد.

یه وقتایی قرص میخورد و میومد خونه بابا اینا . وای خدای من انقدر از لحن حرف زدنش و نحوه غذا خوردنش خجالت میکشیدم که دلم میخواست زمین باز بشه منو قورت بده. بعد شام هم مثل یه خرس تیرخورده میخوابید تا صبح با خرو پف وحشتناک که مامانم بهم میگفت همیشه همینجوریه؟؟؟؟

کاش چند سال پیش عقل الانمو داشتم . اونجوری یا قیدشو میزدم یا درستش میکردم بعد باهاش ازدواج میکردم. جوری عاشقش بودم که الان یاد کارام میفتم میگم من همون آدمم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.