احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

خونه ی جدید با چاشنی تلخ همیشگی

سلام

اینروزها حس و حالم خیلی متغیره. یه روز حالم خوبه و واسم مهم نیست چه اتفاقای بدی اطرافم میفته یه روز بینهایت حالم بده. طوریکه همکارام کاملاً متوجه میشن.

اینروزها همسر دوباره برگشته به روال بد سابقش . تقریباً اکثر روزا وقتی میاد خونه و حال خرابشو میبینم اولش میرم تو خودم بعدش مثل یه کوه آتشفشان که سالهاست خاموش بوده فوران میکنم. بعدشم میرم تو اتاق دخملی یه کم گریه میکنم . سبک که شدم میام بیرون و با دخملی خودمو سرگرم میکنم. تقریباً هیچ حرف خوبی بینمون زده نمیشه

الان یه ساله که این خونه رو با کمک بابام خریدیم . تو این یه سال چندین قسمت از دیوار سالن رطوبت زده و  کپکی شده. تصمیم داشتیم بعد تولد دخملی خونه رو رنگ کنیم که دیگه کثیف کاری نداشته باشیم و واسه عید همه چی تمیز و مرتب باشه.

هفته پیش مامانم گفت داییت داره خونشو رنگ میکنه و رفتم دیدم کار نقاشش خیلی خوبه. اگه میخوای کارش تموم شد اونجا بگو بیاد خونه شما. با همسر صحبت کردم و قبول کرد. در واقع گفت این کارا مدیریتش با توئه. هرجور خودت صلاح میدونی.

دیدم بهترین فرصته. با نقاشه صحبت کردیم و یکشنبه رفتیم رنگ خریدیم و از دیروز کارشو شروع کرده. فعلا داره کارای اولیه شو انجام میده و احتمالاً تا آخر هفته تموم میشه. یه رنگ دلبر واسه یکی از دیوارهای سالن انتخاب کردم که هی تو ذهنم تصورش میکنم و هی ذوق میکنم.

واسه تولد دخملی یه مقداری پول کادو آوردن که میخوام یه کم باهاش خونه رو تغییر بدم. البته نه خیلی اساسی . یه سری تغییرات کوچیک که میدونم نتیجش خیلی خوب میشه. البته هنوز درباره اش به همسر چیزی نگفتم. این روزا که اصلا با هم حرف نمیزنیم بهش بگم هم اولش میگه نه ولی بعد قبول میکنه. فعلا چند روز صبر میکنم شاید روابطمون خوب شه بهش میگم.

دیشب رفتم خونه بابا اینا خوابیدم که بوی رنگ دخملی رو اذیت نکنه. همسر هم گفت من خونه شما راحت نیستم میرم خونه مامانم. رفت

 شب قبلش که اون حالتی اومده بود خونه. بهش گفتم من دیگه تحمل ندارم اینجوری ببینمت. زنگ بزنم به مادرت یا به داداشت بیان ببرنت؟؟؟؟؟ قیافش دیدنی بود. ترسیده بود. همش میگفت نه زنگ نزن. الان میرم تو اتاق تا منو نبینی .

بهش میگم باز چی شده که شروع کردی؟؟؟ میگه اینروزا کارم زیاده فشار عصبی دارم. گفتم شماره رئیستو بده بهم. گفت میخوای چیکار؟؟؟ گفتم میخوام بگم فردا استعفاتو امضا کنه. بعدشم پاشو برو همین آژانس کنار خونه کار کن. همونقدر حقوق میگیری اعصابتم آرومه. ببینم باز حرفی باقی میمونه.

میگه یعنی چی ؟ اینهمه درس خوندم تو کارم زحمت کشیدم که برم آژانس؟؟گفتم تو بگو من چیکار کنم؟ من دیگه تحمل ندارم.خیلی راحت میگه پس بیا جدا شیم؟ میگم این بچه چی ؟ میگه مال تو .

رفت تو اتاق. نیم ساعت بعد اومد بیرون . من داشتم ریز ریز گریه میکردم و آهنگ گوش میدادم. برمیگرده میگه بیا بریم فیلم ببینیم . دیگه پرید . الان حالم خوبه

هی وااااااااااااااااااااااااااااای بر من دلم میخواست اون لحظه تمام حنجره های جهان تو گلوم بود و فریاااااااااااااااااااااااااااااااااد میکشیدم.نگاش نکردم. اومد کنارم پسش زدم. غر زد و رفت نشست به فیلم دیدن و من تا صبح کابوس دیدم .


امان از این کابوسهای لعنتی

امان از این همه بغض

امان از این دل عاشق خرد شده و سرخورده

امان از عشق

امان از وصال که سخت تر و دردناکتر از فراق است

امان از اینروزها



یکروز باید دست خودم را بگیرم

ببرم به یک جایی دووووووووووور

جایی که کسی نباشد که آزارم دهد

جایی که یک خانه داشته باشد رو به دریا

یک صندلی کنار یک درخت بید مجنون

یک کتابخانه

یک فنجان چای

و یک فکر آرام.....

اگر میشناسید معرفی کنید!!!!!!!!!!!


نظرات 6 + ارسال نظر
حالا بعدن اسمم رو می‌گم! دوشنبه 18 بهمن 1395 ساعت 15:40

می‌بخشین که می‌پرسم شما زود ازدواج کردین؟ یعنی الان شوهرتون برزخ گیر کرده که باید چند سال دیرتر ازدواج می‌کرد؟ چون خودم جدیدن با دوست دخترم کات کردم اما قبلش می‌خواستم توی سن ۲۳ سالگی ازدواج کنم. بعدش ترسیدم و دیگه کات کردم.

نه اصلا. هیچکدوممون زود ازدواج نکردیم.ده سال بعد هم ازدواج میکرد این عادتهای بد رو داشت . چه بسا بدترم میشد

سلام سه‌شنبه 12 بهمن 1395 ساعت 16:38

ایمیلم رو باز کردم دوباره،خدای من چه قدر جیگر شده این دخمل
یه پرنسس واقعیه
از طرف من فشارش بده و ماچش کن

ممنون عزیزززززدلم.خدا همه بچه ها رو در پناه خودش حفظ کنه❤❤❤

سلام سه‌شنبه 12 بهمن 1395 ساعت 16:34

نمیدونستم...
فکر کردم تازگی ها این اتفاقات برای همسرت افتاده،خیلی غمگینم "میم" عزیزم ،خیلی زیاد....دوستت رو گم کنی و وقتی پیداش کنی این همه درگیر باشه،خیلی احساس بدیه
خدا رو شکر که یه پرنسس نازنین داری و این خودش بزرگترین نعمته

فدات بشم عزیزم. گاهی تاوان عاشق شدن خیلی سنگینه. امیدوارم همیشه شاد باشی

سلام سه‌شنبه 12 بهمن 1395 ساعت 16:30

سلام سه‌شنبه 12 بهمن 1395 ساعت 16:04

دلم برای دخمل خوشگلت تنگ شده، اسماتون رو نمینویسم،شاید به دلیلی از اونجا مهاجرت کردی و نمینویسم که کسی به اینجا نرسه
اسم وبلاگت رو چی ذخیره کنم به نظرت؟
عکس از دخمل وروجکت بذار،ایمیل کن برام...اون عکسی رو بذار که براش با نمد گلسر درست کردی و تعریف کردی که به دوربین نگاه میکنه و میخنده
چشم بد از تو و زندگیت دور باشه، یه قربونی بکن،نه گوسفند که خیلی گرونه،مرغی خروسی...
شاید زندگیت رو چشم زدن دختر

ای قربونت برم. چشم برات میفرستم. تو اون عکس منم هستما
اسممو هر چی دوست داری عزیزم. خانم میم چطوره؟
راستش اونجا همسر پیدام کرده بود دیگه راحت نبودم. البته اونجا همش از خوبیاش میگفتم ولی اینجا دیگه آزاد و رهام. خودمم

سلام سه‌شنبه 12 بهمن 1395 ساعت 15:59

امروز وبم رو باز کردم و وقتی دیدم کامنت گذاشتی فورا ایمیلم رو باز کردم و اومدم اینجا
تمام آرشیو وبلاگ جدیدت رو خوندم،باورم نشد یعنی هی با خودم فکر کردم این همون "م" هست همون که تو وبلاگم به اسم یه زوج دوست داشتنی و نی نی شون ذخیره کرده بودم،چرا اینجوری شد؟ چرا این اتفاق ها افتاد؟
چرا شوهرش با زندگیش اینجوری میکنه؟
گرچه منم کلی باهات درددل دارم ولی زندگی شما خیلی قشنگ بود و امیدوارم دوباره خوشگل بشه

سلام عززززززززززززززیزدلم
خوبی؟ خوشحالم دوباره پیدات کردم. میدونی اونوقتها هم همیشه خوب نبود ولی به این بدی نبود. همینکه من خیلی میبخشیدم و صبوری میکردم ولی از یه جایی به بعد نمیدونم چی شد که به خودم گفتم بسه تا کی میخوای همش ببخشی به این امید که روزی خوب بشه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.