احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

اولین بار

سلام

آخر هفته خوبی بود. خداروشکر

پنج شنبه ساعت 7 همسر بیدار شد که بره سرکار ، همون موقع دخملی هم بیدار شد. خیلی دلم میخواست یه ساعت دیگه بخوابم ولی هر کاری کردم نخوابید . تا بیدار شد رفت کنترل ماهواره رو آورد گفت نانای بعدشم گفت ب ب

دیدم نه اینجوری نمیشه خوابید. پاشدم . اول واسش آهنگ گذاشتم شروع کرد به رقصیدن بعدشم رفتم واسش نیمرو درست کردم . با هم صبحانه خوردیم .

خیلی وقت بود میخواستم اتاق خوابمونو اساسی تمیز کنم. اول از همه رو تختی و روبالشتی ها رو انداختم تو ماشین و شستم، بعد تمام وسایل رو میز آرایش رو ریختم پایین همه رو تمیز کردم و دوباره چیدم یه سری وسایل هم قدیمی شده بود ریختم دور . روی میز عسلی ها رو  گردگیری کردم . بعدشم جارو کشیدم . کارم که تموم شد انقدر حالم خوب شده بود از دیدن اینهمه تمیزی که نگو

بعدش رفتم یه لیوان چایی سبز ریختم واسه خودم و نشستم به خوردن. دخملی هم هی میرفت و میومد دستمو میگرفت میگفت بیا باهام برقص. منم رفتم یه کم قر دادم و رفتم سراغ بقیه کارام. ماهی از فریزر گذاشتم بیرون ، یخش باز بشه. روی میزهای توی سالن رو گرد گیری کردم. رفتم اتاق دخملی رو مرتب کردم که البته به نیم ساعت نکشید دوباره همه اسباب بازیاشو ریخت رو زمین. جدیدا وقتی دارم اتاقشو مرتب میکنم صداش میزنم میگم بیا با هم اینا رو جمع کنیم . انقدر خوب کمک میکنه که عشق میکنم. همشم واسه خودش دست میزنه یعنی اینکه تشویقم کن منم کلی دست میزنم و آخرشم ماچش میکنم

بعدش کل خونه رو جارو کشیدم و یه سری دیگه لباس ریختم تو ماشین . رفتم سراغ ماهی ها . مزه دارشون کردم و برنج شستم و خیس کردم. یه سری ظرف بود اونا رو شستم . ماهی هارو گذاشتم سرخ بشه و زیر برنج هم روشن کردم. یه کم رفتم نشستم به دخملی میوه دادم خورد.رفتم سراغ بقیه کارام دیدم صداش نمیاد. اومدم دیدم جلوی تلویزیون بیهوش شده. انقدر  ناز خوابیده بود دلم نیومد تکونش بدم. بالشت آوردم گذاشتم زیر سرش و روش پتو کشیدم. چند تا عکس هم ازش گرفتم. این عکسا بعدا خاطره میشه مخصوصا واسه خودش. تا 12 ناهار آماده شده بود. رفتم نشستم یه کم وبگردی کردم . ساعت 1 دخملی بیدار شد. براش غذا بردم چندتا قاشق بیشتر نخورد. اونم فقط برنج. انقدر حرص خوردم ولی خیلی اصرار نکردم. ساعت 2 همسر اومد با هم ناهار خوردیم کلی تعریف کرد از غذا منم کلی ذوق کردم

بعدش جمع کردم و ظرفا رو شستم. به همسر گفتم میخوای بخوابی گفت نه میخوام فیلم ببینم. من گفتم ولی من خسته ام میخوام بخوابم. دخملی هم ظهر خوابیده فک نکنم الان بخوابه ،تحویل خودت ! بعدشم رفتم تو اتاق درو بستم و خوابیدم. در واقع بیهوش شدم. ساعت 4 بیدار شدم دیدم همسر داره فیلم میبینه دخملی هم خوابیده. انقدر خوابش بهم مزه داد که خدا میدونه. از همسر تشکر کردم که همکاری کرده تا من بخوابم. البته که وظیفشه ولی چیزی که هست اینه که قبلا اصلا کمکم نمیکرد در هیچ زمینه ای. خیلی سر این مسئله باهاش بحث کردم که بابا این بچه توام هست. توام در برابرش مسئولیت داری .فقط که وظیفت کار کردن نیست این بچه هم مادر میخواد هم پدر.

الان یه کم بهتر شده البته هنوز ازش راضی نیستم ولی واسه قدمهای اول خوب بود

بعدش چایی خوردیم و یه کم حرف زدیم. دخملی هم بیدار شد و بهش شیر دادم خورد و حدود ساعت 7 آماده شدیم که بریم خونه مادربزرگ همسر. وای دخملی انقدر جیگر شده بود که نگو . جدیدا موهاش بلند شده میتونم دو طرف سرش واسش موش موشی ببندم خیلی بهش میاد. چهره اش خیلی عوض میشه. لباسشم خیلی بهش میومد. دیگه اونجا همه تا میدیدنش میگفتن چه لباست نازه چه خانوم شدی منم کلی تو دلم ذوق میکردم. مهمونی هم خوب بود دستشون درد نکنه زحمت کشیده بودن. ساعت حدود 11 اومدیم خونه. دخملی که از بس اونجا راه رفت و واسه خودش رقصید سریع خوابید. من و همسر هم فیلم خشم و هیاهو رو دیدیم و خوابیدیم. ساختار فیلم خیلی جالب نبود ولی بازیها عالی بود. مخصوصا طناز طباطبایی کلا اینجور نقشها خیلی بهش میادالبته نوید محمدزاده هم که مثل همیشه عالی بود ولی داستانش خیلی نقص داشت.

جمعه صبح ساعت 7 بیدار شدم. هر کار کردم خوابم نبرد. اصلا عادت به خوابیدن زیاد ندارم هرچند که خیلی دلم میخواد مثلا  تا 9 بخوابم. همسر از دیروزش سفارش قیمه داده بود. شب قبل لپه رو خیس کرده بودم. یه لیوان چایی واسه خودم ریختم و رفتم تو آشپزخونه. در مطبخ رو هم بستم تا بقیه بیدار نشن. تا ساعت 8 قیمه رو بار گذاشتم. داشتم ظرفای کثیف و میشستم که دخملی بیدار شد و داشت دنبالم میگشت . مامانی مامانی گویان اومد تو آشپزخونه تا منو دید گفت سلاااااااااااااااااام

میخواستم درسته قورتش بدم با اون صورت پف پفیش

بازم رفت کنترل رو آورد گفت نانای . گفتم بابایی خوابه بیدار میشه ولی دست بردار نبود. اینجور مواقع تا به خواستش نرسه دست بردار نیست. یه بند پشت سر هم میگفت نانای نانای . مرده بودم از خنده. دیگه تسلیم شدم و نانای رو با صدای کم براش گذاشتم. رفتم براش صبحانه آماده کردم آوردم خورد. همون موقع هم همسر بیدار شد و با هم صبحانه خوردیم. یه کم گذشت همسر رفت استخر و منم به کارام رسیدم تا ظهر. ناهار خوردیم و دخملی رو خوابوندم. قرار بود بریم سینما، فروشنده رو ببینیم. البته این اولین بار بودکه میخواستیم با هم بریم سینما. تو این چند سال هر چی بهش میگفتم بیا با هم بریم میگفت من دوست دارم تو خونه فیلم ببینم از سینما رفتن خوشم نمیاد. منم فیلمایی که دوست داشتم و تنهایی میرفتم میدیدم دیگه واسه فروشنده از بس که من گفته بودم گفت باشه میام. البته خودشم دوست داشت ببینه. ساعت 3 آماده شدیم و دخملی رو که هنوز خواب بود بردیم خونه مامانم. البته تو راه بیدار شد. لحظه آخر جوری نگام کرد که دلم براش کباب شد. یه لحظه خواستم بگم ولش کن نمیریم بچم روز تعطیلم تنها باشه . ولی بعد با خودم گفتم حالا یه بار که همسر قبول کرده بیاد بهتره بریم. تا چند دقیقه اول اصلا حالم خوب نبود ولی بعد خودمو جمع و جور کردم که همسر نفهمه. دیگه رفتیم بعد یه ربع درها رو باز کردن رفتیم تو سالن. 

خیلی هیجان داشتم. همسر کلی واسه خودش خوراکی خریده بود. منم که همچنان رژیمم یه کم آجیل از خونه آورده بودم. قبل از شروع فیلم شروع کرد به خوردن همشم میگفت اگه حوصلم سر رفت میرم فیلم تموم شد میام دنبالت. منم میخندیدم میگفتم تو با اینهمه خوراکی حوصله ت سر نمیره نگران نباش. فیلم شروع شد و من غرقش شدم. یعنی عااااااااااااااااااااالی بود و البته خیلی خیلی تلخ. اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت خیلی پر کشش و جذاب بود. بازی شهاب جان هم که گفتن نداره فوق العاده بود. ولی خب به نظرم نسبت به جدایی ضعیف تر بود. به نظرم جدایی اوج کارای فرهادیه

بعدش سریع رفتیم دنبال دخملی. دلم داشت براش پر میکشید. نمیدونم چرا انقدر دلم براش تنگ شده بود. اونم همینطور . ما رو که دید انقدر دست زد و جیغ کشید که خدا میدونه. محکم بغلش کردم و یه عالمه بوسش کردم. تو دلم گفتم دخترم منو ببخش که تنهات گذاشتم

بعدش اومدیم خونه و یه کم جمع و جور کردم و لباسای امروز و آماده کردم و یه شام سبک خوردیم و زودم خوابیدیم.

امروزم که اومدیم سرکار به امید یه هفته خوب

خدای مهربونم شکرت بخاطر همه نعمتات


آخه چقدر تو مهربونی

مینویسم که یادم بمونه

دیروز صبح که اومدم شرکت یه بار دیگه مدارک و مستندات رو چک کردم که چیزی از قلم نیفتاده باشه و همه چی بروز باشه. یدفعه یه موردی یادم اومد و رفتم اصلاحش کردم.

ممیز که اومد یه  راست رفت سراغ اون موضوع و همون لحظه تو دلم گفتم خدای من چقدر تو مهربونی که اینجوری هوامو داشتی و جالبتر اینکه فقط و فقط همون مدرک رو نگاه کرد و رفت به یه واحد دیگه. شاخص هایی که خیلی مهم بودن و همه ممیزا  اول از همه اونا رو میخوان ببینن رو اصلا ندید و رفت.

تا چند دقیقه بعد رفتنش هنوز تو شوک بودم. هنوزم هستم البته. اینکه خدا چه جاهایی دستمونو میگیره اینکه خیلی جاهای دیگه هم دستمونو گرفته ولی ما متوجه نشدیم . اینکه  یه سری خواسته هامون رو اجابت نمیکنه و  سالها بعد میفهمیم چه خوب که نشد.

نمونه ش خود من!

چند سال قبل ازدواجم با کسی آشنا شدم . اوایل در حد آشنایی بود ولی بعد رابطمون خیلی عمیق شد. جوری که لحظه ای نبود که از حال هم بی خبر باشیم. بعد از یکسال اومدن خواستگاری. البته شرایطش خیلی خاص بود. پدرش زمانیکه مادرش باردار بوده شهید شد و چهار ماه بعد فرزندی بدنیا اومد بی پدر. مادرش همه زندگیش رو پای پسرش گذاشته بود . یه جوری بیمارگونه دوسش داشت. هرجا که بود باید سرساعت میرفت خونه و کلی داستانهای این مدلی.

چون ما تو یه شهر نبودیم . مادرش از ترس اینکه من بیام و پسرش رو ازش بگیرم خودشو زد به مریضی و آی قلبم و من دارم میمیرم و اگه با این دختر ازدواج کنی من عاقت میکنم و دیگه نباید اسم منو بیاری و از این داستانا

سه سال جنگیدیم ولی نشد . در واقع اون خسته شد و یه جورایی ترسید. من تا روز آخر رو حرفم موندم. خانواده ام هم مخالف نبودن. چون خودش خیلی معقول و متشخص بود. اون سالها من خیلی از خدا خواسته بودمش. اولین کسی بود که اومده بود تو زندگیم و من شدیدا وابستش شده بودم. جوری که فک میکردم اگه نباشه منم نیستم.

همش به خدا میگفتم اگه قسمت من نبود چرا سر راهم گذاشتی؟ من که داشتم زندگیمو میکردم. اصلا درگیر اینجور مسائل نبودم.

به جرآت میتونم بگم تا یکسال عزادارش بودم. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. تا اینکه ازدواج کرد و جالب اینکه خودش زنگ زد و بهم خبر داد. حال اون روزام افتضاح بود. وقتی شنیدم فقط گفتم مبارکه و قطع کردم. اون روز رو یادم نمیره شرکت بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم. گریه ام بند نمیومد. مرخصی گرفتم و رفتم امامزاده نشستم و فقط گریه کردم. نمیدونم چند ساعت اونجا بودم نفهمیدم چه جوری رفتم خونه.

یک سال دیگه هم گذشت تا به خودم بیام

الان که یادم میوفته هنوز قلبم از اونهمه رنجی که کشیدم درد میگیره

حالا سالها از اون روزا میگذره و هر کدوممون زندگی جدایی داریم.

حالا خداروشکر میکنم که نشد.

حالا میفهمم که اون آدم با اینکه خودش خوب بود ولی آدم زندگی مستقل نمیتونست باشه. زندگی اون آدم به مادرش گره کور خورده.

امیدوارم کسی که داره باهاش زندگی میکنه مشکل نداشته باشه که بعید میدونم.

حالا میفهمم که خدا چقدر منو بیشتر از اونو مادرش دوست داشت.

خدای مهربونم خیلی وقتا حضورتو جوری حس میکنم که انگار واقعا کنارمی و دستمو گرفتی و بهم میگی نترس من اینجام

مثل یه مادر که وقتی کنار بچه شه، بچش قدرت میگیره و از هیچ چیزی نمیترسه

خیلی دوستت دارم مهربونم




این روزها

همچنان در رژیم به سر میبرم و بسیار از خودم راضی هستم. دیشب یه بلوزی که پارسال هدیه گرفته بودم و اصلا اندازم نبود رو تونستم بپوشم البته یه کم تنگ بود ولی همونشم کلی کیف داد.هورااااااااا

دنبال لباس ست مادر دختری هستم همچنان. دوستام میگن بده برات بدوزن ولی حوصله دوخت ندارم کلا  لباس دوخته به دلم نمیشینه حتما باید آماده بخرم نه اینکه اونا رو نمیدوزن. خخخخخخخخخخ . اینم یه مدلشه دیگه

امروز باز هم ممیزی داریم. این یکی خیلی سختگیر نیستن . هنوز که نیومدن. احتمال هم داره کنسل بشه. سری قبلی هم کنسل شد و نیومدن. خداکنه بخیر بگذره.

دو ماهه نرفتم آرایشگاه . خودم تو خونه ابروهامو تمیز میکنم و با بندانداز اصلاح میکنم ولی آرایشگاه که میری یه چیز دیگه ست. انگار پوستت باز میشه. پنج شنبه شب خونه مادربزرگ همسر دعوتیم . همه فامیلاشون هستن. دلم میخواد قبلش بتونم برم . خوشگل و خوشتیپ کنم . یه بلوز بافت خوشگل گرفته بودم هنوز نپوشیدم گذاشتم واسه اون شب. دخملی هم یه سارافون نو داره . خلاصه که میخوام بدرخشیم اون شب

باید چند مدل غذای رژیمی جدید یاد بگیرم. به قول همسر که میگه قیافت داره شبیه گل کلم میشه . خخخخخ . من که میدونم از حسودیشه. خودش همش داره میخوره چاق میشه من دارم مانکن میشم . ولی جدی خودم هم دارم از یه مدل غذا خسته میشم. البته سوپ ورمیشل و سوپ شیر هم تو اینمدت دو سه بار درست کردم که خیلی چسبید. میتونم مرغ هم بذار آبپز بشه با مخلفات خوراک درست کنم ولی جدیدا از مرغ بدم میاد اصلا نمیتونم بخورم نمیدونم چرا. کلا بوش حالمو بد میکنه.

دیگه این از این

دخملی هم که شبا رو تختش میخوابه و بسیار همکاری میکنه. اصلا هم تا صبح بیدار نمیشه . دیگه کم کم باید نقل مکان کنیم به اتاق خوابمون. دلم برای تختمون تنگ شده و البته دلم برای شبایی که دخملی کنارم میخوابید هم شدیدا تنگ میشه. تا صبح چندبار بیدار میشدم . همین که میدیدم کنارم با آرامش خوابیده خیالم راحت میشد. هرچند که نصف تشک منو اشغال میکرد و من پرس میشدم تا صبح ولی بوی تنش بهم آرامش میداد . عاشقتم دختر نازم

خدایا هرکی چشم انتظاره ، بهش یه بچه سالم و صالح بده

خدایا نذار هیچ زندگی بخاطر بچه دار نشدن زن یا شوهر از هم بپاشه

خدایا ازت ممنونم که منو لایق مادر شدن دونستی تا من این حس فوق العاده رو تجربه کنم

خدایا کمکم کن که مادر خوبی باشم

خدایا کمکم کن که در قبال لجبازی های دخترم ، صبور باشم

خدایا کمکم کن که دختر سالمی تربیت کنم

آمین





من یه سوال دارم؟

یه مرد چه وظایفی در قبال زن و بچش داره؟

یعنی اینکه فقط بره سرکار و خرج خونه بده کافیه؟

نباید وقتی اومد خونه واسشون وقت بذاره؟

یا فقط باید بیاد خونه چایی و میوه بخوره بعدشم شام بخوره بخوابه؟

نباید با بچه اش بازی کنه؟

حتی شده نیم ساعت

اگرم بهش بگی میگه خب خسته ام

پس زن خونه چی ؟

اون خسته نیست؟

اون سرکار نبوده؟

اون از وقتی اومده خونه واسه بچه اش وقت نذاشته؟

خونه رو مرتب نکرده؟

شام  رو آماده نکرده؟

خدایا این چه قدرتیه که با ما زنا دادی

شکرت مهربونم

شکرت

بارها و بارها پشت دستمو داغ کردم که اعتراض نکنم

نمیدونم چرا دلم طاقت نمیاره


یه شنبه دیگه

سلام

بازم شنبه شد

الان دقیقا یک هفته ست که رژیم رو شروع کردم. البته دکتر تغذیه نرفتم. شیرینی و شکر و روغن و نمک رو تقریبا حذف کردم و تا جایی که میتونم نون و برنج کم میخورم. واسه ناهار خب کاری نمیتونم بکنم خیلی . فقط اینکه کم میخورم ولی شبا معمولا سالاد میخورم یه سالاد خودم پز. سیب زمینی رو آبپز و نگینی خرد میکنم به همراه خیار و گوجه و گل کلم و کلم بروکلی و فلفل و کمی نمک و روغن زیتون و آبلیمو. هم خوشمزه میشه هم سیرم میکنه فقط قبل خواب یه لیوان شیر میخورم. امروز که مانتو شرکت رو پوشیدم کاملا حس کردم که برام گشاد شده و دور کمرش آزاد شده. حالا امروز میرم وزن میکنم . یه ترازو دیجیتال داریم تو سالن تولید میرم اونجا . کلی با بچه ها میخندیم. یکی دیگه از بچه ها هم رژیم داره فعلا با هم رقابت داریم. خخخخ

خودم که خیلی از خودم راضیم. دیگه اون حس ترکیدگی رو ندارم. یه مدت خیلی شیرینی و شکلات میخوردم و همینطور نسکافه .الان خیلی سبک ترم. هورااااااااااااااا

12 آذر عروس دختر خالمه میخوام بترکوووونم تا اونموقع

واسه تولد هم کلی فکر و ایده تو سرمه. دلم میخواد لباس ست مادر دختری بگیرم فقط نمیدونم چه رنگی و چه مدلی. البته همه کارا رو خودم میکنم چون همسر اصولا حوصله اینجور کارا رو نداره ولی من میخوام واسه دخترم یه یادگاری خوب بمونه. پارسال یه جشن خیلی مختصر براش گرفتم. چون خیلی متوجه نمیشد ولی الان هی راه میره تو خونه میگه تولد تولد بعد دست میزنه حس میکنم خیلی باید خوشحال بشه

یه چیزی  هست که همیشه تو ذهنمه .  وقتی عکسای بچه گیامو نگاه میکنم هیچ عکسی از جشن تولدم ندارم حتی یک سال. ولی برادرم که شش سال ازم بزرگتره هرسال بدون استثنا عکس داره . همیشه برام سوال بود. چرا اینقدر تبعیض؟ با اینکه پدر و مادرم تو هیچ چیزی واسه ما کم نمیذاشتن. هر دو فرهنگی هستن و من میدونم که در حد توانشون و حتی بیشتر برای ما مایه گذاشتن و هنوزم که هنوزه هوامونو دارن. و من تا عمر دارم مدیونشونم و عاشقشونم. احساس میکنم نوبت به من که رسید دیگه حوصله نداشتن

واسه همین نمیخوام وقتی دخترم بزرگ شد ازم بپرسه مامان چرا واسم تولد نگرفتی؟

یه کلیپ هم دارم آماده میکنم که خیلی باحال شده تا حالا .کلی ذوقشو دارم. خدایا شکرت که تو این روزهایی که حالم خوب نبود چیزی هست که بخاطرش بخندم .

نمیدونم چرا ته دلم با همسر صاف نمیشه . میدونم دیگه هیچوقت اون آدم سابق نمیشم.

منی که هر روز هی بهش زنگ میزدم اس میدادم قربون صدقه اش میرفتم حالا اصلا زنگ نمیزنم. خودش یه بار زنگ میزنه حالمو میپرسه مکالمه ای بسیار خشک که بیشتر از دو دقیقه طول نمیکشه

الان سه شبه دارم دخملی رو تو تختش میخوابونم. خداروشکر خیلی خوب همکاری میکنه غیر از اولش که یه کم نق میزنه تا صبح اصلا بیدار نمیشه. منم پایین تختش میخوابم. قبلا اگه با همسر یه جا نمیخوابیدیم دق میکردم . اصلا نمیتونستم بخوابم ولی الان در کمال تعجب میبینم که بسیار راحت میخوابم و حتی خوشحال تر هم هستم. البته میدونم که کار درستی نیست.

با خودم میگم روزایی که من واسش یه معنای واقعی کلمه جون میدادم و هرکاری واسه خوشحالیش میکردم بهم وفادار نبود و چندبار مچشو گرفتم و حتی به روش هم آوردم

حالا چه من باشم چه نباشم هرکار بخواد میکنه

چه روزای تلخی بود

گند زد به همه باورام

واسه بدست آوردنش زمین و زمانو به هم دوختم البته خودشم خیلی تلاش کرد ولی در عین حال که دم از عاشقی میزد و من باورش داشتم، کارایی میکرد که هرگز از ذهنم پاک نمیشه. هرگز

خیلی در حقم ظلم کرد خیلی

دلم باهاش صاف نیست ولی دیگه مثل قبل نمیشینم یه گوشه زانوی غم بغل نمیکنم بلکه کارایی که دوست دارم انجام بدم ولی اون پایه نیست خودم به تنهایی انجام میدم اگرم اعتراض بکنه خیلی راحت بهش میگم من از اینکار خوشم میاد چون تو دوست نداری دلیلی نداره انجامش ندم.

اینجوری حداقل چند سال دیگه به حماقت  الانم نیستم و نمیشم مثل زنایی که یه عمر حسرت خیلی چیزا رو خوردن . میخوام با دستای خودم زندگیمو بسازم بدون نیاز به کسی . البته با لطف خدای مهربونم که همیشه به موقع دستمو گرفته. خداجون میدونی که چقدرررررررررررررررر دوست دارم

کلی کار عقب افتاده دارم . در واقع یه سری قورباغه زشت هستن که هی دارن بهم نگاه میکنن امروز استارت یکیشونو زدم باشد که خورده شود

جدیدا گیر دادم به آهنگ شیدایی حامد همایون. باحاله. تا کی ازش زده بشم

من برم