احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

یه شنبه دیگه

سلام

بازم شنبه شد

الان دقیقا یک هفته ست که رژیم رو شروع کردم. البته دکتر تغذیه نرفتم. شیرینی و شکر و روغن و نمک رو تقریبا حذف کردم و تا جایی که میتونم نون و برنج کم میخورم. واسه ناهار خب کاری نمیتونم بکنم خیلی . فقط اینکه کم میخورم ولی شبا معمولا سالاد میخورم یه سالاد خودم پز. سیب زمینی رو آبپز و نگینی خرد میکنم به همراه خیار و گوجه و گل کلم و کلم بروکلی و فلفل و کمی نمک و روغن زیتون و آبلیمو. هم خوشمزه میشه هم سیرم میکنه فقط قبل خواب یه لیوان شیر میخورم. امروز که مانتو شرکت رو پوشیدم کاملا حس کردم که برام گشاد شده و دور کمرش آزاد شده. حالا امروز میرم وزن میکنم . یه ترازو دیجیتال داریم تو سالن تولید میرم اونجا . کلی با بچه ها میخندیم. یکی دیگه از بچه ها هم رژیم داره فعلا با هم رقابت داریم. خخخخ

خودم که خیلی از خودم راضیم. دیگه اون حس ترکیدگی رو ندارم. یه مدت خیلی شیرینی و شکلات میخوردم و همینطور نسکافه .الان خیلی سبک ترم. هورااااااااااااااا

12 آذر عروس دختر خالمه میخوام بترکوووونم تا اونموقع

واسه تولد هم کلی فکر و ایده تو سرمه. دلم میخواد لباس ست مادر دختری بگیرم فقط نمیدونم چه رنگی و چه مدلی. البته همه کارا رو خودم میکنم چون همسر اصولا حوصله اینجور کارا رو نداره ولی من میخوام واسه دخترم یه یادگاری خوب بمونه. پارسال یه جشن خیلی مختصر براش گرفتم. چون خیلی متوجه نمیشد ولی الان هی راه میره تو خونه میگه تولد تولد بعد دست میزنه حس میکنم خیلی باید خوشحال بشه

یه چیزی  هست که همیشه تو ذهنمه .  وقتی عکسای بچه گیامو نگاه میکنم هیچ عکسی از جشن تولدم ندارم حتی یک سال. ولی برادرم که شش سال ازم بزرگتره هرسال بدون استثنا عکس داره . همیشه برام سوال بود. چرا اینقدر تبعیض؟ با اینکه پدر و مادرم تو هیچ چیزی واسه ما کم نمیذاشتن. هر دو فرهنگی هستن و من میدونم که در حد توانشون و حتی بیشتر برای ما مایه گذاشتن و هنوزم که هنوزه هوامونو دارن. و من تا عمر دارم مدیونشونم و عاشقشونم. احساس میکنم نوبت به من که رسید دیگه حوصله نداشتن

واسه همین نمیخوام وقتی دخترم بزرگ شد ازم بپرسه مامان چرا واسم تولد نگرفتی؟

یه کلیپ هم دارم آماده میکنم که خیلی باحال شده تا حالا .کلی ذوقشو دارم. خدایا شکرت که تو این روزهایی که حالم خوب نبود چیزی هست که بخاطرش بخندم .

نمیدونم چرا ته دلم با همسر صاف نمیشه . میدونم دیگه هیچوقت اون آدم سابق نمیشم.

منی که هر روز هی بهش زنگ میزدم اس میدادم قربون صدقه اش میرفتم حالا اصلا زنگ نمیزنم. خودش یه بار زنگ میزنه حالمو میپرسه مکالمه ای بسیار خشک که بیشتر از دو دقیقه طول نمیکشه

الان سه شبه دارم دخملی رو تو تختش میخوابونم. خداروشکر خیلی خوب همکاری میکنه غیر از اولش که یه کم نق میزنه تا صبح اصلا بیدار نمیشه. منم پایین تختش میخوابم. قبلا اگه با همسر یه جا نمیخوابیدیم دق میکردم . اصلا نمیتونستم بخوابم ولی الان در کمال تعجب میبینم که بسیار راحت میخوابم و حتی خوشحال تر هم هستم. البته میدونم که کار درستی نیست.

با خودم میگم روزایی که من واسش یه معنای واقعی کلمه جون میدادم و هرکاری واسه خوشحالیش میکردم بهم وفادار نبود و چندبار مچشو گرفتم و حتی به روش هم آوردم

حالا چه من باشم چه نباشم هرکار بخواد میکنه

چه روزای تلخی بود

گند زد به همه باورام

واسه بدست آوردنش زمین و زمانو به هم دوختم البته خودشم خیلی تلاش کرد ولی در عین حال که دم از عاشقی میزد و من باورش داشتم، کارایی میکرد که هرگز از ذهنم پاک نمیشه. هرگز

خیلی در حقم ظلم کرد خیلی

دلم باهاش صاف نیست ولی دیگه مثل قبل نمیشینم یه گوشه زانوی غم بغل نمیکنم بلکه کارایی که دوست دارم انجام بدم ولی اون پایه نیست خودم به تنهایی انجام میدم اگرم اعتراض بکنه خیلی راحت بهش میگم من از اینکار خوشم میاد چون تو دوست نداری دلیلی نداره انجامش ندم.

اینجوری حداقل چند سال دیگه به حماقت  الانم نیستم و نمیشم مثل زنایی که یه عمر حسرت خیلی چیزا رو خوردن . میخوام با دستای خودم زندگیمو بسازم بدون نیاز به کسی . البته با لطف خدای مهربونم که همیشه به موقع دستمو گرفته. خداجون میدونی که چقدرررررررررررررررر دوست دارم

کلی کار عقب افتاده دارم . در واقع یه سری قورباغه زشت هستن که هی دارن بهم نگاه میکنن امروز استارت یکیشونو زدم باشد که خورده شود

جدیدا گیر دادم به آهنگ شیدایی حامد همایون. باحاله. تا کی ازش زده بشم

من برم


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.