احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

این روزها

سلام

کمر هفته امروز میشکنه. هوراااااااا

همین یک ساعت پیش ممیزی شدم. خداروشکر خوب بود . 5s هم فک کنم بالاترین امتیاز رو گرفتم. بزن دست قشنگه رو یکشنبه که اومده بودن هی میخواستن ایراد بگیرن میدیدن همه چی سرجاشه و تمیزه. البته دست خالی هم نرفتن ولی در کل خیلی خوب بود. خودشونم تعجب کرده بودن از اینهمه پیشرفت. هه هه هه

عصرها که میرم خونه میشینم پای کارهای تولد. خیلی حالمو خوب میکنه با اینکه آخراش دیگه خیلی خسته میشم و دلم میخواد فقط دراز بکشم ولی عجیییییییییییب بهم آرامش میده. تازه کلی ایده به ذهنم رسیده واسه تزیین اتاق دخملی که بعد تولد اجراشون میکنم. خدایا شکرت

روابطمون هم فعلا خوبه خداروشکر. البته دیروز داشتم از کوره در میرفتم ولی سریع جلوی خودمو گرفتم و چشمامو بستم

انقدر یکی دو ماه اخیر تنش داشتم که دیگه توانی برام نمونده. میخوام یه کم به دل بیچارم برسم بلکه حالش خوب شه

پنج شنبه عروسی یکی از همکارامه که البته روابطمون نزدیکه. قراره با چندتا از بچه ها با هم بریم. حس میکنم خوش میگذره و کلی میخندیدم و البته میرقصیم. امیدوارم خوشبخت باشن همیشه

هنوز واسه لباس خودم برای تولد کاری نکردم. استرسشو دارم ولی وقت نمیکنم برم دنبالش.

استند اسم و کیکش رو سفارش دادم. یه روز هم تو هفته بعد میخوام با همسر برم ظرفای یکبار مصرف و بگیرم. نمیخوام همه چی بمونه برای روزای آخر.

تا حالا واسش مراسم خاصی نگرفتم نه واسه تولدش نه دندونی نه هیچی فقط تولد یکسالگیش بود که خیلی ساده بود . دلم میخواد همه چی خوب برگزار بشه. واسه یه سری از خریدا هم باید منتظر باشم حقوق بگیرم بعد

امروز صبح که داشتیم میومدیم شرکت، تو مسیر طلوع آفتاب رو میدیدیم. فوق العاده بود.به خودم گفتم خدایی که انقدر زیباست و توانا، حتما حواسش به تو هست. انقدر غصه نخور فقط از این لحظه ای که توش هستی لذت ببر. ضبط ماشین هم داشت سی سالگی احسان جان رو پخش میکرد دلم نمیخواست این مسیر تموم بشه و برسم شرکت. دلم میخواست این جاده رو برم و برم و برم . چشمامو ببندم و ذهنمو از همه چی خالی کنم ولی خب رسیدیم و مجبور شدم پیاده شم ولی همون چند دقیقه هم انقدر تآثیر گذار بود که تا الان که ساعت یک ظهره هنوز حالم خوبه.

خدای مهربونم شکرت بخاطر همه نعمتات. دوست دارم

روزتون خوووووووووووووووووووش



باور کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام

یه شنبه ی دیگه اومد. خدایا شکرت. امروز حالم خیلی بهتره

از صبح اومدم کارامو کردم. این هفته دو تا ممیزی داخلی دارم و احتمالا یه ممیزی 5s . سه شنبه و چهارشنبه اتاق و مرتب کردم و تمام موارد عدم انطباق قبلی رو رفع کردم. البته تو این اتاق سه نفر دیگه هم هستن که اصلا رعایت نمیکنن و همیشه میزشون کثیف و بهم ریخته ست. سری قبل هم کلی از امتیازم بخاطر میز اونا کم شد. دیگه اینبار بهشون تذکر دادم. فعلا که رعایت کردن. دلم میخواد اینبار اول بشم .خخخ . وقتی فهمیدم جایزه هم داره عزممو جزم کردم که اول بشم. یعنی میشه؟

واسه ممیزی ها هم تقریبا آماده ام. امروز صبح دوباره مدارک رو چک کردم . یه سری ایراد بود که رفع کردم. امیدوارم اونا هم به خیر بگذرن. البته این ممیزی داخلیه یه جورایی آمادگی برای ممیزی اصلی که بهمن ماهه هست . ولی یکی هست تو تضمین کیفیت که خیلی رو من زوم کرده جدیدا . یکی دو بارم گزارش واسم رد کرده . میخوام اینبار حالشو بگیرم نتونه به چیزی گیر بده.

از وقتی با همسر حرف زدم رفتارش خیلی بهتر شده. نمیدونم ترسیده یا اونم مثل من از اونهمه دعوا و وضع متشنج خونه خسته شده بود. آخر هفته واقعا خوب بود. البته نه اینکه کار خاصی واسم کرده باشه . همین که دعوا نداشتیم عالی بود.

چهارشنبه رفتم کلی وسیله واسه تولد دخملی گرفتم. مقوا فابریانو و چسب حرارتی و قیچی و نمدو گیره و ....

از همون شب دست بکار شدم. چقدر ساختن حس خوبی بهم میده. مخصوصا که واسه دختر عزیزتر از جانمه

چند تا گیره مو و کش مو با نمد براش درست کردم . الگوهاشو از نت گرفته بودم. یعنی عااااااااااااالی شدن. یه ماه پیش میخواستم اینترنتی سفارش بدم.حالا خودم درستشون کردم و دیدم که اصلا هم سخت نبود. خیلی هم هزینه کمی داره. به نظرم واسه کسی که میخواد درآمد داشته باشه خیلی کار راحت و بی دردسریه . در عرض یه ساعت 4 تا درست کردم. چون اولین بارم بود یه کم طول کشید . الان دیگه دستم اومده و تو زمان کمتری میتونم آمادش کنم. بعد مثلا یه گیره مو رو میگفت 6 تومن من با 10 سانت نمد که پنج تومن هم نشد و یه کم چسب حرارتی و چند تا گیره ،چهار تا درست کردم هنوزم نمد دارم. این یعنی سود خیلی خوبی داره و خیلی هم جدیدا استقبال میشه.

پنج شنبه واسه شام رفتیم خونه مامان اینا بعدشم یه سر رفتیم خونه مادرشوهر. هر کی دید گفت چقدر گیره موهاش خوشگله . منم با افتخار میگفتم هنر مامانشه

خیلی هم بهش میومد. یه عکس دوتایی هم گرفتیم که جز معدود عکسایی شده که دخملی هم به دوربین نگاه میکنه هم میخنده. خیلی این عکسو دوست دارم

جمعه هم از صبح زودتر بیدار شدم. همسر و دخملی خواب بودن. منم رفتم سراغ درست کردن گلهای کاغذی واسه تولد. خیلی هیجان انگیزه. چند تا فیلم آموزشی داشتم از رو اونا درستشون کردم. همش میترسیدم خوب نشه ولی خیلی خیلی خوشگل شدن.

همسر هم  همش میگفت بسه بذار کنار خودتو خسته نکن . ولی اون نمیدونست چقدر با این کارا روحم به آرامش میرسه و کمتر فکرهای الکی میکنم. کاش زودتر از اینا سراغ اینجور کارا میرفتم .

دخملی هم هی تو دست و پای من بود . خیلی بهش سخت نمیگرفتم. میذاشتم کنار دستم بشینه و ببینه . با تیکه های مقوا بازی میکرد و باهام حرف میزد

خوشحال بودم که جو خونه آرومه 

خوشحال بودم که دخترم میخنده

خوشحال بودم که حال دلم خوب بود

بارها و بارها تو دلم خدارو شکر کردم

چندین بار با خودم فکر کردم چقدر وحشتناکه که دخترم یکی از ما رو نداشته باشه

از خدا خواستم کمکم کنه که قوی بمونم

میدونم که بازم ممکنه اشتباه کنه . حالا دیگه راه فرارمو پیدا کردم

خداجونم شکرت

اتمام حجت

سلام

باهاش حرف زدم همون شب. دیگه نمیتونستم اون وضع و تحمل کنم

همه چی و گفتم حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم

باورش نمیشد این منم که دارم از جدایی حرف میزنم. وسط حرفام به گریه افتاد. گفتم الان وقت گریه کردن نیست. الان فقط خووووب گوش کن که بعدا گله نکنی

گفتم میخوام بهت زمان بدم. چقدر زمان میخوای که قرص خوردن و بذاری کنار ؟؟ گفت تا عید . گفتم خوب فکراتو بکن این دفعه دیگه مثل دفعه های قبل نیست چون من دیگه اون آدم سابق نیستم که هربار ببخشمت. این بار آخره

گفتم پس تا عید صبر میکنم. تو اینمدت هرجور خودت میدونی کمش کن. بعد عید حتی اگه یه بار بفهمم خوردی اول از همه میرم پیش شوهرخاله ت. چون من اونو بزرگتر تو میدونم. بعدشم میرم مهریه مو میذارم اجرا بچه رو هم ازت میگیرم. به فکر جا برای خودت باش اگه میخوای زیر قولت بزنی

فقط نگام میکرد. انقدر جدی بودم که با اینکه چهره مو نمیدیدم ولی میتونستم حدس بزنم اون لحظه چه شکلی ام. مطمئنم که فهمید حرف الکی نمیزنم . ترسیده بود

بهش گفتم به جای اینکه هرماه کلی پول برای این آشغالا بدی برو برای خودت خرج کن. لباس بخر با دوستات برو بیرون. نمیگم واسه من خرج کن. به خودت برس. بخدا من اونجوری خوشحالتر میشم.

دوبار ازم پرسید واقعا میخوای جدا شی؟ گفتم بعد عید اگه خطایی ازت ببینم آره

یه دفعه پا شد رفت تو دستشویی ، جرم گیر رو گرفت رفت تو حمام. گفتم داری چیکار میکنی گفت هیچی میخوام توالت فرنگی رو تمیز کنم. فهمیدم دروغ میگه. به زور در و باز کردم رفتم داخل. تا منو دید در جرم گیر باز کرد و گذاشت جلو دهنش. دیوانه شده بود. گفت میخوام خودمو تو رو راحت کنم. مگه اینو نمیخوای. با اینکه قبلا هم برای اینکه منو بترسونه از اینکارا کرده بود ولی خیلی ترسیدم. از دستش گرفتم و رفتم تو تراس پرتش کردم تو ساختمون نیمه کاره بغل خونمون. بهش گفتم این کاراتم اثر همون آشغالایی که میخوری مغزت دیگه کار نمیکنه. به جای اینکه به حرفام فکر کنی به جای اینکه مشکلتو حل کنی میخوای صورت مسئله رو پاک کنی. همیشه همین بودی همیشه از همه ی مشکلات فرار کردی که وضعمون اینه.

بهش گفتم برو تو اتاق بشین فکر کن. برو بنویس تا خالی بشی . جلو بچه از اینکارا نکن. گفت باشه ولی بالاخره یه روز خودمو میکشم

رفت تو اتاق . شروع کرد به نوشتن. خیلی دلم میخواست بدونم چی داره مینویسه. یه کمی که گذشت اومد بیرون. گریه کرده بود. من ولی عصبی بودم

نیم ساعت بعد رفت تو پارکینگ که سیگار بکشه. منم رفتم سراغ دفتر.

وصیت نامه نوشته بود مثلا. حس میکنم چون میدونست من میخونمش اونجوری نوشته بود.

نوشته بود که من بخاطر تهدید همسرم به جدایی اقدام به خودکشی کردم.

مسخره ست . که یه مرد گنده انقدر بچه ست انقدر کوته فکره.

اون شب زود خوابید ولی من خوابم نبرد. همش میترسیدم وقتی خوابم کاری بکنه. میدونستم جرات هیچکاری رو نداره ولی بازم میترسیدم.

وقتی هم که خوابیدم همش کابوس دیدم.

دیروز اما بهتر بود.

نمیدونم تهش چی میشه .میخوام همه ی زورمو بزنم. مامانش همیشه بهم میگه تنها کسی که میتونه اصلاحش کنه تویی. چون تو رو دوست داره و نمیخواد از دستت بده. بهم میگه مثل من نباش که جلوی کارای شوهرم کوتاه اومدم. تو تلاشتو بکن . همیشه هم میگه اگه تو اجازه بدی من باهاش حرف بزنم.میگم نه اونجوری بدتر میشه. میدونم حرفای مادرش روش تآثیری نداره ولی از شوهرخالش خیلی حساب میبره و خیلی جلوی فامیلاش آبروداری میکنه .

جالبه که وقتایی که حلش خوبه بهم میگه کی میخوای برام یه کاکل زری بیاری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو این لحظه ها فقط نگاه سیامک انصاری به دوربینو کم دارم

خدایا شکرت. خودم خواستمش . شاید داری بهم نشون میدی که به زور خواستن نتیجش میشه این.

امیدوارم حکمتشو سالهای بعد بفهمم.

خدایا کمکم کن که تو این گیر و دار نذارم به دخترم آسیبی برسه.

بی کس و تنها

سلام

اصلا کسی اینجا رو میخونه؟؟؟ آمار بازدید دارم ولی خاموشین چرا؟؟؟

جمعه عروسی دختر خالم بود. خیلی خوش گذشت البته اگه از یه سری مسائل و اعصاب خوردی های همیشگی فاکتور بگیرم. مادر و دختر انقدر رقصیدیم که هلاک شدیم. خخخخ

با همسر هم اصلا کاری نداشتم و ندارم. از یه هفته قبل عروسی شروع کرد به ساز مخالف زدن. به نظرت اگه نیام ناراحت میشی؟؟ نگاش میکنم چیزی نمیگم

دو روز مونده به عروسی ، میتونی با بابا اینا بری من نیام؟؟ آره میتونم برم دوست نداری نیا . دیگه هم بهت نمیگم که من تمام مراسم های شما رو میام و تا آخر مراسم هم میمونم و هی غر نمیزنم که پاشو بریم من میخوام بخوابم

صبح روز عروسی ، من چی بپوشم امشب ؟؟ مگه میخوای بیای؟؟ آره دیگه نیام؟؟؟؟ لباسشو آماده میکنم . تو دلم میگم بود و نبودت خیلی برام فرقی نداره دیگه. در هر صورت به من خوش میگذره

اومد . اما از قبل شام شروع کرد به زنگ زدن که شام خوردیم میریم؟ من خسته ام میخوام برم خونه بخوابم. چندبار زنگ زد. دلم اونجا بود . آخرش گفتم باشه دارم میام.

نه با فامیلا عکس گرفتم نه با عروس . مراسمشون خیلی خوب بود. ایشالا واقعا خوشبخت بشن نه مثل ما که هرکی از بیرون ما رو میبینه فک میکنه خوشبخت ترین زوج دنیاییم. انقدر که من ملاحظه میکنم. انقدر که هر وقت تو جمع واسه خودنمایی دروغ میگه من هیچی نمیگم ولی تو دلم آشوب میشه. مثل سه شنبه قبل که شام خونه داداشم بودیم. همه گفتن ما فردا تعطیلیم اون گفت ولی من باید برم سرکار اورهال داریم. خودمو با بچه ها سرگرم کردم که نگاهم بهش نیفته. فرداش بهش میگم چه دلیلی داشت دروغ بگی میگه به تو ربطی نداره. میخواستم مامانت گیر نده امروز ناهار بریم خونشون. چشام داشت در میومد. هیچی نگفتم فقط گفتم خیلی بی چشم و رویی

وقتی هست اصلا حالم خوب نیست. همش کاری میکنه حرفی میزنه که دلم میشکنه وقتی نیست همه وقتمو با دخترم میگذرونم با هم بازی میکنیم و صدای خنده هامون خونه رو پر میکنه.تو دلم از خدا براش شادی و خوشبختی میخوام. چقدر دوسش دارم چقدر مهربونه چقدر حس خوشبختی میکنم وقتی با اون لبای کوچولوش منو میبوسه و واسم ناز میکنه. خدایا خودت پشت و پناهش باش.

جدیدا خیلی به جدایی فکر میکنم . اگه نباشه به زندگی من هیچ لطمه ای نمیخوره ولی زندگی دخترم ویران میشه . چه دو راهی وحشتناکی

با خودم میگم شاید درست بشه ولی این خانه از پای بست ویران است

این مرد آدم زندگی مشترک نیست

این مرد خودخواهه

این مرد نمک نشناسه

این مرد دروغگوه

این مرد پرخاشگره

این مرد تمام حس و انرژی منو از بین برده

کاش میتونستم چند سال بعد رو ببینم. کاش

همش میخوام کاری کنم که حالم خوب بشه ولی نمیشه

تا اون درست نشه حال من درست نمیشه

میخوام یه روزی که حالش خوبه جدی باهاش حرف بزنم

بهش بگم یه فرصت بهت میدم که خودتو اصلاح کنی

اگه بازم به رفتارات ادامه دادی

اول از همه با شوهرخالت صحبت میکنم. چون پدرش که اصلا کاری به کار بچه هاش نداره و اصلا نمیدونه بچه هاش چه جوری بزرگ شدن

بعدشم مهریه مو میذارم اجرا

آخرشم ثابت میکنم تو صلاحیت نگهداری از بچه رو  نداری و بچه رو ازت میگیرم

همونجوری که دست خالی اومدی جلو

دست خالی هم از این زندگی میری

من نباشم تو هیچی نداری

ببینم میخوای چه جوری زندگی کنی

شاید به خودش بیاد شاید دست از دختر بازی برداره شاید دست از قرص خوردن برداره شاید دیگه سر بچه داد نزنه شاید دیگه بهم بی احترامی نکنه و هر حرفی که از دهنش درمیاد بهم نگه شاید دیگه دروغ نگه

شاید


این روزها

سه شنبه شب تا صبح برف بارید . صبح که بیدار شدیم بیایم شرکت با دیدن منظره بیرون دلم غنج رفت. خدای من

انقدر خوشحال بودم که همش میخندیدم. تو راه کلی از شهر برفی مون فیلم گرفتم و عشق کردم

اومدم شرکت . رفتم اتاق بچه ها گفتم سلااااااااااااااااااااام روز برفی تون مبااااااااااااااااااارک. اونا هم بهم میخندیدن. کلی مسخره بازی در آوردیم بعدم رفتیم با بچه ها چندتا عکس گرفتیم و اومدم تو اتاقم. ولی دلم همش پشت پنجره بود. هوا وحشتناک سرررررررررررررررررررررررد بود ولی حاااااااااااااااااااالم عجیب خوب بود. یه کم که گذشت سر و کله ی همون همکارا که ذکر خیرشون بود پیدا شد و شروع کردن به برف بازی. منم یه کم نگاشون کردم. دلم طاقت نیاورد رفتم تو جمعشون. آقا گوله برف بود که میخورد تو سر و صورتم منم از رو نمیرفتم. دستام انگار جون نداشت یه کم که لت و پار شدم برگشتم تو اتاق.

اونروز همه داشتن برف بازی میکردن و عملا کسی کار نمیکرد. مدیر شرکت هم چندبار اومده بود بچه ها رو دیده بود ولی خیلی سخت نگرفت. گفت همش برف بازی نکنید یه کم کار هم بکنید

یه کم گذشت یکی دیگه از همکارام اومد گفت بریم با هم عکس بگیریم. ما هم رفتیم . دیدیم چند تا از بچه ها دارن آدم برفی درست میکنن به ما هم گفتن شما هم بیاین کمک. ما هم که مهربووووووووووووووون . آستینا رو زدیم بالا و رفتیم کمک. (البته که اگه آستینا رو بالا میزدیم خودمون آدم برفی میشیدم) یکی دو تا از بچه ها برف جمع میکردن و من و یکی از همکارا آدم برفی رو می ساختیم. یواش یواش دورمون شلوغ شد و چند نفر اومدن تماشا. من یه قیافه ای گرفته بودم دیدنی. خیلی جدی و جوگیر

به اونایی که وایساده بودم گفتم حداقل برین چیز میز بیارین واسه تزیینش. دیگه هر کی یه چی آورد یکی لواشک آورد باهاش چشم و دهن درست کردیم. یکی چوب آورد دست گذاشتیم براش ،یکی کلاه آورد.

خیلی باحال شده بود. بعدشم همه وایسادیم عکس گرفتیم. بهشون گفتم هر عکسی پنج تومن همینجوری که نمیشه عکس بگیرین. خلاصه که خیلی خوش گذشت. ناهار هم اونروز آبگوشت بود خیلی چسبید. بعد ناهار هم بازم رفتیم عکس گرفتیم.

وقتی داشتم میرفت خونه انقدررررررررررررررر حالم خوب بود انقدر انرژی داشتم که نگو. خدارو شکر کردم و ازش خواستم حال دل همه تو اینروزا خوب باشه و کسی بخاطر اومدن برف غصه نخوره

رفتم خونه . دیدم گاز قطع شده. یعنی اصلا هلاک این مدیریت بحرانشونم. بابا شما که از یه هفته قبل میدونستین قراره برف بیاد میدونستین افت فشار داریم. چرا یه کاری نکردین؟ اونایی که بچه کوچیک و سالمند دارن باید چیکار کنن؟ سه سال پیشم همین وضعیت بود

یواش یواش خونه سرد شد. لباس کردم تن دخملی و اسپلیت رو رو حالت گرما گذاشتم. خداروشکر ما این امکاناتو داشتیم اونایی که تو روستا بودن باید چیکار میکردن حتی راه های ارتباطیشون هم بسته شده بود. خیلی سخت بود. در همه اتاقا رو بستم و رفتم نشستم زیر اسپلیت تا شب. دو تا بالش و پتو آوردم و دخملی هم اومد کنارم با هم کارتون دیدیم. شب ولی خیلی خیلی سرد بود اصلا گرم نمیشدم. همش نگران دخملی بودم مریض نشه. تا صبح برف بارید . دلم میخواست برم برف بازی و چند تا عکس خوشگل از دخملی بگیرم ولی ترسیدم سرما بخوره بیخیال شدم و همونجا زیر پتو موندم

نزدیکای ظهر گاز وصل شد و تونستم غذا رو گرم کنم و بخوریم. یواش یواش خونه گرم شد ولی هنوز سرد بود. عجب چیزی گفتم

شب هم تولد مادرشوهرم بود که رفتیم و به دخملی خیلی خوش گذشت جوری که با گریه و جیغ و هوار آوردیمش خونه

جمعه از صبح رفتم تو آشپزخونه. به بچه ها گفته بودم واسه شنبه من صبحانه میارم اونا هم گفتن کشک بادمجون درست کن. کارم تا ساعت دو طول کشید ولی بسیار خوشمزه شده بود. یه کم هم واسه بابام ریختم توظرف که براش ببرم

همه چیز خوب بود یعنی زندگی روال عادی خودشو داشت تا اینکه دوباره یه چیزی از همسر دیدم که بهم ریختم. به حدی حالم بد شد که نتونستم خونه بمونم. دست دخملی رو گرفتم و رفتم خونه بابام. اونا هم تعجب کردن که چرا تنهام. منم گفتم با دوستش رفته بیرون هرچند که میدونم باور نکردن. تو این سه سال و خردی این دومین بار بود که به حالت قهر رفته بودم اونجا. با اینکه هزار بار دیگه بود که خودمو نگه داشتم و تو خونه موندم و خون دل خوردم. ولی اینبار دیگه نتونستم. بهش گفتم آخرین فرصتی که ازم خواسته بودی رو هم سوزوندی . دیگه هر اتفاقی بیفته برای زندگیمون پای خودت

دیشب هم دوباره تکرار کرد . فک میکنه من نمیفهمم. بهش میگم من جندساله دارم باهات زندگی میکنم. نیازی نیست چیزی بگی فقط کافیه بهت نگاه کنم تا بفهمم حالت نرماله یا نه

دیشب بهش گفتم از این بعد هر بار که خطا کنی یک هفته باهات کاری ندارم. تو هم حق نداری طرفم بیای. دو شب گند زدی پس تا دو هفته ما فقط همخونه ایم و فقط زیر یه سقف زندگی میکنیم نه از من توجه بخواه نه محبت و نه هیچ چیز دیگه ای. در واقع نمیخوام اصلا نگات کنم و نمیخوام باهات حرف بزنم.

اونم مثل همیشه که تو اینجور مواقع مظلوم میشه چیزی نگفت و رفت تو اتاق و تا صبح بیرون نیومد.

الانم میخندم با همکارام ولی حال دلم داغونه. نمیذارم کسی بفهمه

میخوام آخرین تلاشمم بکنم