احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

این روزها

سه شنبه شب تا صبح برف بارید . صبح که بیدار شدیم بیایم شرکت با دیدن منظره بیرون دلم غنج رفت. خدای من

انقدر خوشحال بودم که همش میخندیدم. تو راه کلی از شهر برفی مون فیلم گرفتم و عشق کردم

اومدم شرکت . رفتم اتاق بچه ها گفتم سلااااااااااااااااااااام روز برفی تون مبااااااااااااااااااارک. اونا هم بهم میخندیدن. کلی مسخره بازی در آوردیم بعدم رفتیم با بچه ها چندتا عکس گرفتیم و اومدم تو اتاقم. ولی دلم همش پشت پنجره بود. هوا وحشتناک سرررررررررررررررررررررررد بود ولی حاااااااااااااااااااالم عجیب خوب بود. یه کم که گذشت سر و کله ی همون همکارا که ذکر خیرشون بود پیدا شد و شروع کردن به برف بازی. منم یه کم نگاشون کردم. دلم طاقت نیاورد رفتم تو جمعشون. آقا گوله برف بود که میخورد تو سر و صورتم منم از رو نمیرفتم. دستام انگار جون نداشت یه کم که لت و پار شدم برگشتم تو اتاق.

اونروز همه داشتن برف بازی میکردن و عملا کسی کار نمیکرد. مدیر شرکت هم چندبار اومده بود بچه ها رو دیده بود ولی خیلی سخت نگرفت. گفت همش برف بازی نکنید یه کم کار هم بکنید

یه کم گذشت یکی دیگه از همکارام اومد گفت بریم با هم عکس بگیریم. ما هم رفتیم . دیدیم چند تا از بچه ها دارن آدم برفی درست میکنن به ما هم گفتن شما هم بیاین کمک. ما هم که مهربووووووووووووووون . آستینا رو زدیم بالا و رفتیم کمک. (البته که اگه آستینا رو بالا میزدیم خودمون آدم برفی میشیدم) یکی دو تا از بچه ها برف جمع میکردن و من و یکی از همکارا آدم برفی رو می ساختیم. یواش یواش دورمون شلوغ شد و چند نفر اومدن تماشا. من یه قیافه ای گرفته بودم دیدنی. خیلی جدی و جوگیر

به اونایی که وایساده بودم گفتم حداقل برین چیز میز بیارین واسه تزیینش. دیگه هر کی یه چی آورد یکی لواشک آورد باهاش چشم و دهن درست کردیم. یکی چوب آورد دست گذاشتیم براش ،یکی کلاه آورد.

خیلی باحال شده بود. بعدشم همه وایسادیم عکس گرفتیم. بهشون گفتم هر عکسی پنج تومن همینجوری که نمیشه عکس بگیرین. خلاصه که خیلی خوش گذشت. ناهار هم اونروز آبگوشت بود خیلی چسبید. بعد ناهار هم بازم رفتیم عکس گرفتیم.

وقتی داشتم میرفت خونه انقدررررررررررررررر حالم خوب بود انقدر انرژی داشتم که نگو. خدارو شکر کردم و ازش خواستم حال دل همه تو اینروزا خوب باشه و کسی بخاطر اومدن برف غصه نخوره

رفتم خونه . دیدم گاز قطع شده. یعنی اصلا هلاک این مدیریت بحرانشونم. بابا شما که از یه هفته قبل میدونستین قراره برف بیاد میدونستین افت فشار داریم. چرا یه کاری نکردین؟ اونایی که بچه کوچیک و سالمند دارن باید چیکار کنن؟ سه سال پیشم همین وضعیت بود

یواش یواش خونه سرد شد. لباس کردم تن دخملی و اسپلیت رو رو حالت گرما گذاشتم. خداروشکر ما این امکاناتو داشتیم اونایی که تو روستا بودن باید چیکار میکردن حتی راه های ارتباطیشون هم بسته شده بود. خیلی سخت بود. در همه اتاقا رو بستم و رفتم نشستم زیر اسپلیت تا شب. دو تا بالش و پتو آوردم و دخملی هم اومد کنارم با هم کارتون دیدیم. شب ولی خیلی خیلی سرد بود اصلا گرم نمیشدم. همش نگران دخملی بودم مریض نشه. تا صبح برف بارید . دلم میخواست برم برف بازی و چند تا عکس خوشگل از دخملی بگیرم ولی ترسیدم سرما بخوره بیخیال شدم و همونجا زیر پتو موندم

نزدیکای ظهر گاز وصل شد و تونستم غذا رو گرم کنم و بخوریم. یواش یواش خونه گرم شد ولی هنوز سرد بود. عجب چیزی گفتم

شب هم تولد مادرشوهرم بود که رفتیم و به دخملی خیلی خوش گذشت جوری که با گریه و جیغ و هوار آوردیمش خونه

جمعه از صبح رفتم تو آشپزخونه. به بچه ها گفته بودم واسه شنبه من صبحانه میارم اونا هم گفتن کشک بادمجون درست کن. کارم تا ساعت دو طول کشید ولی بسیار خوشمزه شده بود. یه کم هم واسه بابام ریختم توظرف که براش ببرم

همه چیز خوب بود یعنی زندگی روال عادی خودشو داشت تا اینکه دوباره یه چیزی از همسر دیدم که بهم ریختم. به حدی حالم بد شد که نتونستم خونه بمونم. دست دخملی رو گرفتم و رفتم خونه بابام. اونا هم تعجب کردن که چرا تنهام. منم گفتم با دوستش رفته بیرون هرچند که میدونم باور نکردن. تو این سه سال و خردی این دومین بار بود که به حالت قهر رفته بودم اونجا. با اینکه هزار بار دیگه بود که خودمو نگه داشتم و تو خونه موندم و خون دل خوردم. ولی اینبار دیگه نتونستم. بهش گفتم آخرین فرصتی که ازم خواسته بودی رو هم سوزوندی . دیگه هر اتفاقی بیفته برای زندگیمون پای خودت

دیشب هم دوباره تکرار کرد . فک میکنه من نمیفهمم. بهش میگم من جندساله دارم باهات زندگی میکنم. نیازی نیست چیزی بگی فقط کافیه بهت نگاه کنم تا بفهمم حالت نرماله یا نه

دیشب بهش گفتم از این بعد هر بار که خطا کنی یک هفته باهات کاری ندارم. تو هم حق نداری طرفم بیای. دو شب گند زدی پس تا دو هفته ما فقط همخونه ایم و فقط زیر یه سقف زندگی میکنیم نه از من توجه بخواه نه محبت و نه هیچ چیز دیگه ای. در واقع نمیخوام اصلا نگات کنم و نمیخوام باهات حرف بزنم.

اونم مثل همیشه که تو اینجور مواقع مظلوم میشه چیزی نگفت و رفت تو اتاق و تا صبح بیرون نیومد.

الانم میخندم با همکارام ولی حال دلم داغونه. نمیذارم کسی بفهمه

میخوام آخرین تلاشمم بکنم


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.