احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

آخه چقدر تو مهربونی

مینویسم که یادم بمونه

دیروز صبح که اومدم شرکت یه بار دیگه مدارک و مستندات رو چک کردم که چیزی از قلم نیفتاده باشه و همه چی بروز باشه. یدفعه یه موردی یادم اومد و رفتم اصلاحش کردم.

ممیز که اومد یه  راست رفت سراغ اون موضوع و همون لحظه تو دلم گفتم خدای من چقدر تو مهربونی که اینجوری هوامو داشتی و جالبتر اینکه فقط و فقط همون مدرک رو نگاه کرد و رفت به یه واحد دیگه. شاخص هایی که خیلی مهم بودن و همه ممیزا  اول از همه اونا رو میخوان ببینن رو اصلا ندید و رفت.

تا چند دقیقه بعد رفتنش هنوز تو شوک بودم. هنوزم هستم البته. اینکه خدا چه جاهایی دستمونو میگیره اینکه خیلی جاهای دیگه هم دستمونو گرفته ولی ما متوجه نشدیم . اینکه  یه سری خواسته هامون رو اجابت نمیکنه و  سالها بعد میفهمیم چه خوب که نشد.

نمونه ش خود من!

چند سال قبل ازدواجم با کسی آشنا شدم . اوایل در حد آشنایی بود ولی بعد رابطمون خیلی عمیق شد. جوری که لحظه ای نبود که از حال هم بی خبر باشیم. بعد از یکسال اومدن خواستگاری. البته شرایطش خیلی خاص بود. پدرش زمانیکه مادرش باردار بوده شهید شد و چهار ماه بعد فرزندی بدنیا اومد بی پدر. مادرش همه زندگیش رو پای پسرش گذاشته بود . یه جوری بیمارگونه دوسش داشت. هرجا که بود باید سرساعت میرفت خونه و کلی داستانهای این مدلی.

چون ما تو یه شهر نبودیم . مادرش از ترس اینکه من بیام و پسرش رو ازش بگیرم خودشو زد به مریضی و آی قلبم و من دارم میمیرم و اگه با این دختر ازدواج کنی من عاقت میکنم و دیگه نباید اسم منو بیاری و از این داستانا

سه سال جنگیدیم ولی نشد . در واقع اون خسته شد و یه جورایی ترسید. من تا روز آخر رو حرفم موندم. خانواده ام هم مخالف نبودن. چون خودش خیلی معقول و متشخص بود. اون سالها من خیلی از خدا خواسته بودمش. اولین کسی بود که اومده بود تو زندگیم و من شدیدا وابستش شده بودم. جوری که فک میکردم اگه نباشه منم نیستم.

همش به خدا میگفتم اگه قسمت من نبود چرا سر راهم گذاشتی؟ من که داشتم زندگیمو میکردم. اصلا درگیر اینجور مسائل نبودم.

به جرآت میتونم بگم تا یکسال عزادارش بودم. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. تا اینکه ازدواج کرد و جالب اینکه خودش زنگ زد و بهم خبر داد. حال اون روزام افتضاح بود. وقتی شنیدم فقط گفتم مبارکه و قطع کردم. اون روز رو یادم نمیره شرکت بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم. گریه ام بند نمیومد. مرخصی گرفتم و رفتم امامزاده نشستم و فقط گریه کردم. نمیدونم چند ساعت اونجا بودم نفهمیدم چه جوری رفتم خونه.

یک سال دیگه هم گذشت تا به خودم بیام

الان که یادم میوفته هنوز قلبم از اونهمه رنجی که کشیدم درد میگیره

حالا سالها از اون روزا میگذره و هر کدوممون زندگی جدایی داریم.

حالا خداروشکر میکنم که نشد.

حالا میفهمم که اون آدم با اینکه خودش خوب بود ولی آدم زندگی مستقل نمیتونست باشه. زندگی اون آدم به مادرش گره کور خورده.

امیدوارم کسی که داره باهاش زندگی میکنه مشکل نداشته باشه که بعید میدونم.

حالا میفهمم که خدا چقدر منو بیشتر از اونو مادرش دوست داشت.

خدای مهربونم خیلی وقتا حضورتو جوری حس میکنم که انگار واقعا کنارمی و دستمو گرفتی و بهم میگی نترس من اینجام

مثل یه مادر که وقتی کنار بچه شه، بچش قدرت میگیره و از هیچ چیزی نمیترسه

خیلی دوستت دارم مهربونم




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.