احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

آخر هفته

سلام

ممیزی خوب بود یعنی بد نبود. به قول خود ممیز اگه میخواستم بهت گیر بدم میتونستم ولی وقت کم داریم خداروشکر که تموم شد. اون هفته همش استرس داشتم احساس میکنم یه طرف ذهنم سبک شده

عمل بابا هم با موفقیت انجام شد. بعد تعطیل شدن از سرکار رفتم دنبال دخملی و با هم رفتیم خونه بابا اینا. نمیدونم چرا انقدر سرش درد میکرد؟ اون چشمشو که عمل کرده بود اصلا اینجوری نشده بود. خلاصه زنگ زدم به همسر گفتم بیا دنبالمون . دخملی خیلی حرف میزد و شیطونی میکرد گفتم زودتر بریم خونه. بابا بتونه یه کم بخوابه . اومدیم خونه و تا شب اتفاق خاصی نیفتاد

پنج شنبه ها روز تمیزکاری و آشپزی و خلاصه روز خانومانه ای هست برای من. یه بار ساعت 7 بیدار شدم ولی دلم نمیخواست پا شم دوباره خوابیدم تا 8/5 . بسی کیف داد. بعدش سریع پریدم تو آشپزخونه قرمه سبزی جان جانان رو بار گذاشتم و همین حین یه چایی هم واسه خودم ریختم. در کنارش خوراک لوبیا گذاشتم که همسر سفارش داده بود که خیالم از بابت شام هم راحت باشه . معمولا اینکارو میکنم. چون اکثرا غروب پنج شنبه میریم بیرون نمیخوام دلهره شام داشته باشم. حدود ساعت 9/5 دخملی بیدار شد. انقدر بامزه بیدار میشه. یه دفعه بدون هیچ مقدمه ای اسممو صدا میزنه و میاد میگرده دنبالم. و از همون لحظه یه ریز شروع میکنه به حرف زدن منم که حرفاشو نمیفهمم همش میگم بله بله درسته هرچی شما بگی

بعدش دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و یه صبحانه مشتی باهم خوردیم. یه سینی خوشگل چیدم و ازش موقع صبحانه خوردن عکس گرفتم. یادگاری واسش بمونه و همینطور واسه خودم

بعدش رفتم سراغ جمع و جور کردن خونه و تمیزکاری. همه جا رو جارو و گردگیری کردم . دخملی هم مشغول دیدن کارتون شد.

یه سری لباس شستم و لباس هایی که خشک شده بود رو تا کردم و گذاشتم سر جاشون. نزدیک 12/5 کارم تموم شد . این وسط به غذا هم سر میزدم. برنج هم آماده کردم. البته بیشتر درست کردم که واسه بابام ببرم. همیشه وقتی قرمه سبزی داریم واسش میبرم. چون خیلی قرمه سبزی های منو دوست داره و همیشه میگه مامانت باید بیاد ازت یاد بگیره. خخخخخخخ. خود شیفته میشویم

حدود ساعت یک ناهار دخملی رو دادم و بردم خوابوندمش. ساعت 2 همسر اومد و باهم ناهار خوردیم و کلی تعریف کرد و کلی تو دلم از خودم خوشحالی در کردم  و فقط گفتم ممنون. نوش جانت. دیگه اینجوریا

بعد ناهار هم جمع و جور کردم و ظرفا رو شستم . همین که خواستم برم بخوابم دخملی بیدار شد و باباش و دید و شروع کرد به خوشحالی کردن و حرف زدن و از سر و کولمون بالا رفتن . دیگه نمیشد خوابید با اینکه عاااااااااااشق خواب بعد ناهارم. عطاش رو به لقاش بخشیدم و رفتم دو تا نسکافه آماده کردم و به دخملی هم خوراکی دادم خورد و یه ساعت بعد آماده شدیم اول رفتیم خونه بابا اینا. خداروشکر خیلی بهتر شده بود. یه کم نشستیم و دخملی کلی واسه بابام دلبری کرد. بابامم رفت واسش خوراکی آورد و کلی کیف کرد. کلا رابطه اش خیلی با بابام خوبه. با هم میرن قدم میزنن دوچرخه سواری میکنن . وقتایی که بابام خونه ست خیالم راحته که بهش خوش میگذره. خدایا سایش همیشه رو سرمون باشه همینطور مامانم

بعدش رفتیم من یه سری خرید لوازم آرایشی بهداشتی داشتم. دخملی و همسر تو ماشین بودن. سریع رفتم خرید کردم و برگشتم. از اونجا رفتیم خونه همسر. مهمون داشتن یه کم هم اونجا نشستیم. بماند که دخملی هی دستم و میگرفت میگفت دد بریم دد بریم

یه کم دور زدیم و بعدم رفتیم خونه. شام که داشتیم و خیالم راحت بود. فیلم "آدت نمیکنیم" رو گذاشتیم و دیدیم. هرچند که ده بار مجبور شدیم استپ کنیم از دست دخملی. یا آب میخواست یا شیر میخواست یا دستمو میگرفت میگفت بیا تو اتاق من بشین باهام بازی کن یا میرفت سی دی خودشو میاورد میگفت برام بذار خلاصه داستانی داشتیم. جالبه که اصلا سمت باباش نمیره و کلا با من کار داره. آخرش رفتم لپ تاپ و آوردم فیلماشو واسش گذاشتم ببینه. فک کنم سه ساعتی طول کشید تا فیلمو ببینیم. فیلم بدی نبود ولی عالی هم نبود. ارزش یک بار دیدن داشت.

بعدش شام خوردیم و یه کم نشستیم و خوابیدیم

جمعه صبح با سر و صدای همسایه روبروییم ساعت 7 بیدار شدم. هر هفته همین داستان و داریم باهاشون. جمعه ها میرن خونه پدر خانومه. از 6 صبح سر و صدا میکنن ده بار با آسانسور میرن پایین میان بالا. دو تا دختر هم داره  .کوچیکه همش گریه میکنه تا بالاخره ساعت 7/5 -8 میرن. بعد اینکه رفتن خوابیدم تا 9. پدر و دختر هم خواب بودن. ساعت 9/5 اونا هم بیدار شدن . همسر میخواست بره استخر. یه چایی خورد و وسایلشو آماده کردم و رفت. قبل اینکه بره گفت ناهار درست نکن. آماد شین اومدم بریم بیرون. منم کلی خوش خوشانم شد. دیگه با دخملی صبحانه خوردیم . بعدش خونه رو مرتب کردم و رفتم سرویس بهداشتی رو جرمگیری کردم و شستم و دخملی رو بردم حموم و آمادش کردم و خودم هم آماده شدم. همسر اومد لباساشو عوض کرد و راه افتادیم. یه کم از دخملی تو پارکینگ با تیپ جدیدش عکس گرفتم و کلی قربون صدقه اش رفتم. همسر هم هی میگفت بیا بریم. ولی من از رو نمیرفتم. خخخخخخخخخخخ

رفتیم رستوران و قسمت سلف سرویسش رفتیم. که خوب بود. البته من غذای نونی انتخاب کردم . دلم برنج نمیخواست. آخراش دخملی خیلی اذیت میکرد و هی رو صندلی وایمستاد و از سر و کولم بالا میرفت. به همسر گفتم زودتر غذاتو بخور با هم برین بیرون من با آرامش غذامو بخورم. دیگه اونا رفتم و من خیلی شیک نشستم بقیه غذامو خوردم. آخه از امروز رژیم رو شروع کردم. دیگه تا جا داشتم میخواستم بخورم

بعدش اومدیم سمت خونه و سه تایی مثل سه تا خرس زخمی گرفتیم خوابیدیم. بیدار شدیم و نسکافه خوردیم. فوتبال داشت و همسری داشت میدید. منم علاقه زیادی به فوتبال ندارم با دخملی رفتیم تو اتاقش یه کم بازی کردیم و واسش کتاب خوندم . عاشق کتابه این بچه. یعنی عشق میکنم . آیکون مادر بچه شیفته لطفا

بعد فوتبال فیلم " بادیگارد" رو دیدیم که فوق العاده بود . یعنی میخکوب شده بودم. البته با جریاناتی که گفتم خیلی نمیتونستم میخکوب بشم

بعد فیلم هم یه شام سبک زدیم و من جمع و جور کردم. لباسا و وسایل امروز رو آماده کردم و رفتیم به سوی خوااااااااااب . که البته خیلی دیر خوابمون برد.

آخر هفته خوبی بود. خداروشکر

امروز هم به نظر میاد روز خوبی باشه

خدای بزرگ و مهربونم به خاطر همه چیز ازت ممنون

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.