احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

کاش امروز زودتر بگذره

امروز ممیزی داریم . تقریبا کارامو انجام دادم ولی یه دلهره خفیفی دارم. پارسال که اومده بودن خیلی الکی گیر داده بودن و خیلی اذیت کردن. خداکنه امسال زیاد سخت نگیرن.

تا ببینیم چی پیش میاد.

امروز بابا قراره آب مروارید چشمشو عمل کنه. مامان داره همراهش میره. اگه ممیزی نداشتم مرخصی میگرفتم منم میرفتم. با اینکه عمل ساده ای و زیاد طول نمیکشه ولی میدونم مامانم واسش سخته هم یه کم استرسیه هم یه کم ترسو

دخملی رو هم امروز بردم خونه مادرشوهر. اونجا بهش خوش میگذره. با دخترعمو و پسرعموش بازی میکنه. سرش گرمه و من خیالم از بابتش راحته. هرچند شدیدا اینروزا دلم براش تنگ میشه. هر چی بزرگتر میشه بیشتر بهش وابسته میشم . حس میکنم اونم همینطوریه. از وقتی که میرم خونه یکسره دنبالمه تا بخوایم بخوابیم. حتی وقتی میرم حموم یا دستشویی میاد پشت در هی صدام میزنه مامانی مامانی . منم میگم مامان قربونت بره الان میام

در طول روز چند بار عکساشو و فیلماشو نگاه میکنم و قربون صدقه اش میرم. فوق العاده مهربون و باهوشه. علاقه شدیدی هم به کتاب داره. از وقتی نوزاد بود براش کتاب میخوندم یا براش قصه میگفتم و الان کاملا دارم اثرشو میبینم. خدایا شکرت. با اینکه هیچ تجربه ای تو بچه داری نداشتم . میگم هیچ اونجوری در نظر بگیرین که حتی نمیدونستم چه جوری باید پوشکش کنم و لباس بپوشم براش. ولی خدا بهم قدرت و صبر عجیبی داد و همینطور شجاعت. طوری که وقتی 7 روزش بود خودم تنهایی بردمش حموم و از اون موقع همه کاراشو خودم کردم. فقط دو روز اول مامانم کمکم کرد. فقط هم دو هفته خونه بابا اینا بودم و بعدش اومدم خونه خودم. با اینکه خیلی خیلی چهار ماه اول سخت بود ولی خداروشکر که گذشت . حالا هنوز هم مستقل نشده ولی خیلی بهتره

این از این

از حال و روزم بخوام بگم. اینه که دیروز بهتر بودم خیلی. سعی میکردم فکرای بد رو از ذهنم دور کنم. هرچند دیشب خیلی خوابهای وحشتناکی دیدم. چندبار تا صبح بیدار شدم و هربار تو شوک خوابم بودم و تا چند دقیقه حس میکردم واقعا اتفاق افتاده.

کاش چند سال پیش عقل الانمو داشتم. اونوقت با چشمای بازتری انتخاب میکردم. یا حداقل جلوی ضرر و خیلی زودتر از اینا میگرفتم. الان حس میکنم خیلی دیر شده یا اینکه من دیگه توان سابق رو ندارم و حوصله جنگیدن و ساختن رو ندارم. آخه همش که نمیشه یه نفر انرژی بذاره و واسش مهم باشه. وقتی میبینه طرف مقابل فقط داره ویران میکنه به خودش میگه واسه کی داری خودتو به آب و آتیش میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به جایی رسیدم که از اون عشق بی حد و اندازه روزهای اول ، هیچی نمونده هیچی

به یه  بی حسی رسیدم و عجیب تر اینکه برام عادی شده و دیگه خودمو نمیکشم که همه چی عاشقانه باشه

توان زیادی از دست دادم

حالا فقط دلم سکوت میخواد 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.