احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

من یه سوال دارم؟

یه مرد چه وظایفی در قبال زن و بچش داره؟

یعنی اینکه فقط بره سرکار و خرج خونه بده کافیه؟

نباید وقتی اومد خونه واسشون وقت بذاره؟

یا فقط باید بیاد خونه چایی و میوه بخوره بعدشم شام بخوره بخوابه؟

نباید با بچه اش بازی کنه؟

حتی شده نیم ساعت

اگرم بهش بگی میگه خب خسته ام

پس زن خونه چی ؟

اون خسته نیست؟

اون سرکار نبوده؟

اون از وقتی اومده خونه واسه بچه اش وقت نذاشته؟

خونه رو مرتب نکرده؟

شام  رو آماده نکرده؟

خدایا این چه قدرتیه که با ما زنا دادی

شکرت مهربونم

شکرت

بارها و بارها پشت دستمو داغ کردم که اعتراض نکنم

نمیدونم چرا دلم طاقت نمیاره


یه شنبه دیگه

سلام

بازم شنبه شد

الان دقیقا یک هفته ست که رژیم رو شروع کردم. البته دکتر تغذیه نرفتم. شیرینی و شکر و روغن و نمک رو تقریبا حذف کردم و تا جایی که میتونم نون و برنج کم میخورم. واسه ناهار خب کاری نمیتونم بکنم خیلی . فقط اینکه کم میخورم ولی شبا معمولا سالاد میخورم یه سالاد خودم پز. سیب زمینی رو آبپز و نگینی خرد میکنم به همراه خیار و گوجه و گل کلم و کلم بروکلی و فلفل و کمی نمک و روغن زیتون و آبلیمو. هم خوشمزه میشه هم سیرم میکنه فقط قبل خواب یه لیوان شیر میخورم. امروز که مانتو شرکت رو پوشیدم کاملا حس کردم که برام گشاد شده و دور کمرش آزاد شده. حالا امروز میرم وزن میکنم . یه ترازو دیجیتال داریم تو سالن تولید میرم اونجا . کلی با بچه ها میخندیم. یکی دیگه از بچه ها هم رژیم داره فعلا با هم رقابت داریم. خخخخ

خودم که خیلی از خودم راضیم. دیگه اون حس ترکیدگی رو ندارم. یه مدت خیلی شیرینی و شکلات میخوردم و همینطور نسکافه .الان خیلی سبک ترم. هورااااااااااااااا

12 آذر عروس دختر خالمه میخوام بترکوووونم تا اونموقع

واسه تولد هم کلی فکر و ایده تو سرمه. دلم میخواد لباس ست مادر دختری بگیرم فقط نمیدونم چه رنگی و چه مدلی. البته همه کارا رو خودم میکنم چون همسر اصولا حوصله اینجور کارا رو نداره ولی من میخوام واسه دخترم یه یادگاری خوب بمونه. پارسال یه جشن خیلی مختصر براش گرفتم. چون خیلی متوجه نمیشد ولی الان هی راه میره تو خونه میگه تولد تولد بعد دست میزنه حس میکنم خیلی باید خوشحال بشه

یه چیزی  هست که همیشه تو ذهنمه .  وقتی عکسای بچه گیامو نگاه میکنم هیچ عکسی از جشن تولدم ندارم حتی یک سال. ولی برادرم که شش سال ازم بزرگتره هرسال بدون استثنا عکس داره . همیشه برام سوال بود. چرا اینقدر تبعیض؟ با اینکه پدر و مادرم تو هیچ چیزی واسه ما کم نمیذاشتن. هر دو فرهنگی هستن و من میدونم که در حد توانشون و حتی بیشتر برای ما مایه گذاشتن و هنوزم که هنوزه هوامونو دارن. و من تا عمر دارم مدیونشونم و عاشقشونم. احساس میکنم نوبت به من که رسید دیگه حوصله نداشتن

واسه همین نمیخوام وقتی دخترم بزرگ شد ازم بپرسه مامان چرا واسم تولد نگرفتی؟

یه کلیپ هم دارم آماده میکنم که خیلی باحال شده تا حالا .کلی ذوقشو دارم. خدایا شکرت که تو این روزهایی که حالم خوب نبود چیزی هست که بخاطرش بخندم .

نمیدونم چرا ته دلم با همسر صاف نمیشه . میدونم دیگه هیچوقت اون آدم سابق نمیشم.

منی که هر روز هی بهش زنگ میزدم اس میدادم قربون صدقه اش میرفتم حالا اصلا زنگ نمیزنم. خودش یه بار زنگ میزنه حالمو میپرسه مکالمه ای بسیار خشک که بیشتر از دو دقیقه طول نمیکشه

الان سه شبه دارم دخملی رو تو تختش میخوابونم. خداروشکر خیلی خوب همکاری میکنه غیر از اولش که یه کم نق میزنه تا صبح اصلا بیدار نمیشه. منم پایین تختش میخوابم. قبلا اگه با همسر یه جا نمیخوابیدیم دق میکردم . اصلا نمیتونستم بخوابم ولی الان در کمال تعجب میبینم که بسیار راحت میخوابم و حتی خوشحال تر هم هستم. البته میدونم که کار درستی نیست.

با خودم میگم روزایی که من واسش یه معنای واقعی کلمه جون میدادم و هرکاری واسه خوشحالیش میکردم بهم وفادار نبود و چندبار مچشو گرفتم و حتی به روش هم آوردم

حالا چه من باشم چه نباشم هرکار بخواد میکنه

چه روزای تلخی بود

گند زد به همه باورام

واسه بدست آوردنش زمین و زمانو به هم دوختم البته خودشم خیلی تلاش کرد ولی در عین حال که دم از عاشقی میزد و من باورش داشتم، کارایی میکرد که هرگز از ذهنم پاک نمیشه. هرگز

خیلی در حقم ظلم کرد خیلی

دلم باهاش صاف نیست ولی دیگه مثل قبل نمیشینم یه گوشه زانوی غم بغل نمیکنم بلکه کارایی که دوست دارم انجام بدم ولی اون پایه نیست خودم به تنهایی انجام میدم اگرم اعتراض بکنه خیلی راحت بهش میگم من از اینکار خوشم میاد چون تو دوست نداری دلیلی نداره انجامش ندم.

اینجوری حداقل چند سال دیگه به حماقت  الانم نیستم و نمیشم مثل زنایی که یه عمر حسرت خیلی چیزا رو خوردن . میخوام با دستای خودم زندگیمو بسازم بدون نیاز به کسی . البته با لطف خدای مهربونم که همیشه به موقع دستمو گرفته. خداجون میدونی که چقدرررررررررررررررر دوست دارم

کلی کار عقب افتاده دارم . در واقع یه سری قورباغه زشت هستن که هی دارن بهم نگاه میکنن امروز استارت یکیشونو زدم باشد که خورده شود

جدیدا گیر دادم به آهنگ شیدایی حامد همایون. باحاله. تا کی ازش زده بشم

من برم


خونه مرا در آغوش بگیر

امروز بارونی و سرده

شدیدا دلم میخواست الان خونه بودم و میرفتم زیر پتو دراز میکشیدم . یه لیوان نسکافه واسه خودم درست میکردم و قلپ قلپ میخوردم و کتابمو میخوندم. حتی تصورشم حالم خوب میکنه. خیلی داره قلقلکم میده که مرخصی بگیرم برم ولی وضع مرخصی هام داغونه . هی ی ی ی ی روزگار

روزها تقریبا مثل هم میگذرن. صبحها میام سرکار تا عصر . میرم دنبال دخملی بعدم میریم خونه. چون دخملی بعدازظهر میخوابه من که میرم خیلی سرحاله و فقط دلش میخواد بازی کنه. واسه همین امکان نداره بذاره من یه کم دراز بکشم. یا میاد دستمو میگیره منو میبره تو اتاقش یا از سر و کولم بالا میره. البته حق هم داره. دلش واسه مادرش تنگ میشه. مادرش هم همینطور ولی خب بعضی روزا واقعا کم میارم و دلم میخواد حداقل نیم ساعت چشمامو ببندم

دیروز 22 ماهش تموم شد . دو ماه مونده به تولدش . هنوز تصمیم نگرفتم واسه جشنش چیکار کنم. نمیدونم عصرونه باشه و خانومانه یا شام باشه با حضور بزرگترها. بیشتر دلم میخواد به خودش خوش بگذره تا ببینیم چی پیش میاد.

دیشب فیلم "سایه روشن" رو دیدیم. حیف وقتی که تلف کردیم. واقعا بیخود بود. مثلا میخواستن خیلی خاص و مرموز باشه ولی بسیار ضعیف و بی سر و ته بود . دوست دارم فروشنده رو ببینم. اینجا که هنوز نیومده. باید منتظر بمونم

خدای بزرگم بخاطر همه نعمتات ازت ممنونم

از دلم خبر داری خودت آرومم کن

دیشب دوباره اون حس های بد اومدن سراغم. همسر هم فهمید هی میگفت چرا ناراحتی؟ من کار بدی کردم؟

دلم میخواست بگم تو کار بدی کردی و من حالا حالاها خوب نمیشم

این زخم هنوز سرش بازه


آخر هفته

سلام

ممیزی خوب بود یعنی بد نبود. به قول خود ممیز اگه میخواستم بهت گیر بدم میتونستم ولی وقت کم داریم خداروشکر که تموم شد. اون هفته همش استرس داشتم احساس میکنم یه طرف ذهنم سبک شده

عمل بابا هم با موفقیت انجام شد. بعد تعطیل شدن از سرکار رفتم دنبال دخملی و با هم رفتیم خونه بابا اینا. نمیدونم چرا انقدر سرش درد میکرد؟ اون چشمشو که عمل کرده بود اصلا اینجوری نشده بود. خلاصه زنگ زدم به همسر گفتم بیا دنبالمون . دخملی خیلی حرف میزد و شیطونی میکرد گفتم زودتر بریم خونه. بابا بتونه یه کم بخوابه . اومدیم خونه و تا شب اتفاق خاصی نیفتاد

پنج شنبه ها روز تمیزکاری و آشپزی و خلاصه روز خانومانه ای هست برای من. یه بار ساعت 7 بیدار شدم ولی دلم نمیخواست پا شم دوباره خوابیدم تا 8/5 . بسی کیف داد. بعدش سریع پریدم تو آشپزخونه قرمه سبزی جان جانان رو بار گذاشتم و همین حین یه چایی هم واسه خودم ریختم. در کنارش خوراک لوبیا گذاشتم که همسر سفارش داده بود که خیالم از بابت شام هم راحت باشه . معمولا اینکارو میکنم. چون اکثرا غروب پنج شنبه میریم بیرون نمیخوام دلهره شام داشته باشم. حدود ساعت 9/5 دخملی بیدار شد. انقدر بامزه بیدار میشه. یه دفعه بدون هیچ مقدمه ای اسممو صدا میزنه و میاد میگرده دنبالم. و از همون لحظه یه ریز شروع میکنه به حرف زدن منم که حرفاشو نمیفهمم همش میگم بله بله درسته هرچی شما بگی

بعدش دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و یه صبحانه مشتی باهم خوردیم. یه سینی خوشگل چیدم و ازش موقع صبحانه خوردن عکس گرفتم. یادگاری واسش بمونه و همینطور واسه خودم

بعدش رفتم سراغ جمع و جور کردن خونه و تمیزکاری. همه جا رو جارو و گردگیری کردم . دخملی هم مشغول دیدن کارتون شد.

یه سری لباس شستم و لباس هایی که خشک شده بود رو تا کردم و گذاشتم سر جاشون. نزدیک 12/5 کارم تموم شد . این وسط به غذا هم سر میزدم. برنج هم آماده کردم. البته بیشتر درست کردم که واسه بابام ببرم. همیشه وقتی قرمه سبزی داریم واسش میبرم. چون خیلی قرمه سبزی های منو دوست داره و همیشه میگه مامانت باید بیاد ازت یاد بگیره. خخخخخخخ. خود شیفته میشویم

حدود ساعت یک ناهار دخملی رو دادم و بردم خوابوندمش. ساعت 2 همسر اومد و باهم ناهار خوردیم و کلی تعریف کرد و کلی تو دلم از خودم خوشحالی در کردم  و فقط گفتم ممنون. نوش جانت. دیگه اینجوریا

بعد ناهار هم جمع و جور کردم و ظرفا رو شستم . همین که خواستم برم بخوابم دخملی بیدار شد و باباش و دید و شروع کرد به خوشحالی کردن و حرف زدن و از سر و کولمون بالا رفتن . دیگه نمیشد خوابید با اینکه عاااااااااااشق خواب بعد ناهارم. عطاش رو به لقاش بخشیدم و رفتم دو تا نسکافه آماده کردم و به دخملی هم خوراکی دادم خورد و یه ساعت بعد آماده شدیم اول رفتیم خونه بابا اینا. خداروشکر خیلی بهتر شده بود. یه کم نشستیم و دخملی کلی واسه بابام دلبری کرد. بابامم رفت واسش خوراکی آورد و کلی کیف کرد. کلا رابطه اش خیلی با بابام خوبه. با هم میرن قدم میزنن دوچرخه سواری میکنن . وقتایی که بابام خونه ست خیالم راحته که بهش خوش میگذره. خدایا سایش همیشه رو سرمون باشه همینطور مامانم

بعدش رفتیم من یه سری خرید لوازم آرایشی بهداشتی داشتم. دخملی و همسر تو ماشین بودن. سریع رفتم خرید کردم و برگشتم. از اونجا رفتیم خونه همسر. مهمون داشتن یه کم هم اونجا نشستیم. بماند که دخملی هی دستم و میگرفت میگفت دد بریم دد بریم

یه کم دور زدیم و بعدم رفتیم خونه. شام که داشتیم و خیالم راحت بود. فیلم "آدت نمیکنیم" رو گذاشتیم و دیدیم. هرچند که ده بار مجبور شدیم استپ کنیم از دست دخملی. یا آب میخواست یا شیر میخواست یا دستمو میگرفت میگفت بیا تو اتاق من بشین باهام بازی کن یا میرفت سی دی خودشو میاورد میگفت برام بذار خلاصه داستانی داشتیم. جالبه که اصلا سمت باباش نمیره و کلا با من کار داره. آخرش رفتم لپ تاپ و آوردم فیلماشو واسش گذاشتم ببینه. فک کنم سه ساعتی طول کشید تا فیلمو ببینیم. فیلم بدی نبود ولی عالی هم نبود. ارزش یک بار دیدن داشت.

بعدش شام خوردیم و یه کم نشستیم و خوابیدیم

جمعه صبح با سر و صدای همسایه روبروییم ساعت 7 بیدار شدم. هر هفته همین داستان و داریم باهاشون. جمعه ها میرن خونه پدر خانومه. از 6 صبح سر و صدا میکنن ده بار با آسانسور میرن پایین میان بالا. دو تا دختر هم داره  .کوچیکه همش گریه میکنه تا بالاخره ساعت 7/5 -8 میرن. بعد اینکه رفتن خوابیدم تا 9. پدر و دختر هم خواب بودن. ساعت 9/5 اونا هم بیدار شدن . همسر میخواست بره استخر. یه چایی خورد و وسایلشو آماده کردم و رفت. قبل اینکه بره گفت ناهار درست نکن. آماد شین اومدم بریم بیرون. منم کلی خوش خوشانم شد. دیگه با دخملی صبحانه خوردیم . بعدش خونه رو مرتب کردم و رفتم سرویس بهداشتی رو جرمگیری کردم و شستم و دخملی رو بردم حموم و آمادش کردم و خودم هم آماده شدم. همسر اومد لباساشو عوض کرد و راه افتادیم. یه کم از دخملی تو پارکینگ با تیپ جدیدش عکس گرفتم و کلی قربون صدقه اش رفتم. همسر هم هی میگفت بیا بریم. ولی من از رو نمیرفتم. خخخخخخخخخخخ

رفتیم رستوران و قسمت سلف سرویسش رفتیم. که خوب بود. البته من غذای نونی انتخاب کردم . دلم برنج نمیخواست. آخراش دخملی خیلی اذیت میکرد و هی رو صندلی وایمستاد و از سر و کولم بالا میرفت. به همسر گفتم زودتر غذاتو بخور با هم برین بیرون من با آرامش غذامو بخورم. دیگه اونا رفتم و من خیلی شیک نشستم بقیه غذامو خوردم. آخه از امروز رژیم رو شروع کردم. دیگه تا جا داشتم میخواستم بخورم

بعدش اومدیم سمت خونه و سه تایی مثل سه تا خرس زخمی گرفتیم خوابیدیم. بیدار شدیم و نسکافه خوردیم. فوتبال داشت و همسری داشت میدید. منم علاقه زیادی به فوتبال ندارم با دخملی رفتیم تو اتاقش یه کم بازی کردیم و واسش کتاب خوندم . عاشق کتابه این بچه. یعنی عشق میکنم . آیکون مادر بچه شیفته لطفا

بعد فوتبال فیلم " بادیگارد" رو دیدیم که فوق العاده بود . یعنی میخکوب شده بودم. البته با جریاناتی که گفتم خیلی نمیتونستم میخکوب بشم

بعد فیلم هم یه شام سبک زدیم و من جمع و جور کردم. لباسا و وسایل امروز رو آماده کردم و رفتیم به سوی خوااااااااااب . که البته خیلی دیر خوابمون برد.

آخر هفته خوبی بود. خداروشکر

امروز هم به نظر میاد روز خوبی باشه

خدای بزرگ و مهربونم به خاطر همه چیز ازت ممنون

کاش امروز زودتر بگذره

امروز ممیزی داریم . تقریبا کارامو انجام دادم ولی یه دلهره خفیفی دارم. پارسال که اومده بودن خیلی الکی گیر داده بودن و خیلی اذیت کردن. خداکنه امسال زیاد سخت نگیرن.

تا ببینیم چی پیش میاد.

امروز بابا قراره آب مروارید چشمشو عمل کنه. مامان داره همراهش میره. اگه ممیزی نداشتم مرخصی میگرفتم منم میرفتم. با اینکه عمل ساده ای و زیاد طول نمیکشه ولی میدونم مامانم واسش سخته هم یه کم استرسیه هم یه کم ترسو

دخملی رو هم امروز بردم خونه مادرشوهر. اونجا بهش خوش میگذره. با دخترعمو و پسرعموش بازی میکنه. سرش گرمه و من خیالم از بابتش راحته. هرچند شدیدا اینروزا دلم براش تنگ میشه. هر چی بزرگتر میشه بیشتر بهش وابسته میشم . حس میکنم اونم همینطوریه. از وقتی که میرم خونه یکسره دنبالمه تا بخوایم بخوابیم. حتی وقتی میرم حموم یا دستشویی میاد پشت در هی صدام میزنه مامانی مامانی . منم میگم مامان قربونت بره الان میام

در طول روز چند بار عکساشو و فیلماشو نگاه میکنم و قربون صدقه اش میرم. فوق العاده مهربون و باهوشه. علاقه شدیدی هم به کتاب داره. از وقتی نوزاد بود براش کتاب میخوندم یا براش قصه میگفتم و الان کاملا دارم اثرشو میبینم. خدایا شکرت. با اینکه هیچ تجربه ای تو بچه داری نداشتم . میگم هیچ اونجوری در نظر بگیرین که حتی نمیدونستم چه جوری باید پوشکش کنم و لباس بپوشم براش. ولی خدا بهم قدرت و صبر عجیبی داد و همینطور شجاعت. طوری که وقتی 7 روزش بود خودم تنهایی بردمش حموم و از اون موقع همه کاراشو خودم کردم. فقط دو روز اول مامانم کمکم کرد. فقط هم دو هفته خونه بابا اینا بودم و بعدش اومدم خونه خودم. با اینکه خیلی خیلی چهار ماه اول سخت بود ولی خداروشکر که گذشت . حالا هنوز هم مستقل نشده ولی خیلی بهتره

این از این

از حال و روزم بخوام بگم. اینه که دیروز بهتر بودم خیلی. سعی میکردم فکرای بد رو از ذهنم دور کنم. هرچند دیشب خیلی خوابهای وحشتناکی دیدم. چندبار تا صبح بیدار شدم و هربار تو شوک خوابم بودم و تا چند دقیقه حس میکردم واقعا اتفاق افتاده.

کاش چند سال پیش عقل الانمو داشتم. اونوقت با چشمای بازتری انتخاب میکردم. یا حداقل جلوی ضرر و خیلی زودتر از اینا میگرفتم. الان حس میکنم خیلی دیر شده یا اینکه من دیگه توان سابق رو ندارم و حوصله جنگیدن و ساختن رو ندارم. آخه همش که نمیشه یه نفر انرژی بذاره و واسش مهم باشه. وقتی میبینه طرف مقابل فقط داره ویران میکنه به خودش میگه واسه کی داری خودتو به آب و آتیش میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به جایی رسیدم که از اون عشق بی حد و اندازه روزهای اول ، هیچی نمونده هیچی

به یه  بی حسی رسیدم و عجیب تر اینکه برام عادی شده و دیگه خودمو نمیکشم که همه چی عاشقانه باشه

توان زیادی از دست دادم

حالا فقط دلم سکوت میخواد