احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟؟

من آدولف هیتلر هستم!

اما نه اون هیتلری که جنگ جهانی رو به راه انداخت، 

نه اون هیتلری که باعث مرگ هزاران نفر شد، راستش من نه طرفدار فاشیسم هستم، نه نازیسم.

من فقط همونم که یه شب به سرم زد فاتح قلب کسی بشم که همه دنیا می گفتن هیچ وقت نمی تونم این کار رو بکنم، ولی من با تموم قدرت شروع کردم، خوب هم پیش رفتم.

خیلی هم بهش نزدیک شدم، اما درست لحظه ای که خواستم تصاحبش کنم، 

اسیر سرما شدم، سرمای نگاهش، مثل هیتلر که اسیر سرمای زمستون شوروی شد!

سرمای نگاه کسی که دوسش داری با سرمای زمستون شوروی هیچ فرقی نداره، 

جفتش باعث میشه یه ارتش تلف بشه و یه جنگ جهانی رو ببازی...

می دونی اگه آدولف هیتلر اسیر سرمای وحشتناک شوروی نشده بود چه اتقافی می افتاد؟

اون می تونست کل دنیا رو بگیره!


# روزبه _معین

خونه ی جدید با چاشنی تلخ همیشگی

سلام

اینروزها حس و حالم خیلی متغیره. یه روز حالم خوبه و واسم مهم نیست چه اتفاقای بدی اطرافم میفته یه روز بینهایت حالم بده. طوریکه همکارام کاملاً متوجه میشن.

اینروزها همسر دوباره برگشته به روال بد سابقش . تقریباً اکثر روزا وقتی میاد خونه و حال خرابشو میبینم اولش میرم تو خودم بعدش مثل یه کوه آتشفشان که سالهاست خاموش بوده فوران میکنم. بعدشم میرم تو اتاق دخملی یه کم گریه میکنم . سبک که شدم میام بیرون و با دخملی خودمو سرگرم میکنم. تقریباً هیچ حرف خوبی بینمون زده نمیشه

الان یه ساله که این خونه رو با کمک بابام خریدیم . تو این یه سال چندین قسمت از دیوار سالن رطوبت زده و  کپکی شده. تصمیم داشتیم بعد تولد دخملی خونه رو رنگ کنیم که دیگه کثیف کاری نداشته باشیم و واسه عید همه چی تمیز و مرتب باشه.

هفته پیش مامانم گفت داییت داره خونشو رنگ میکنه و رفتم دیدم کار نقاشش خیلی خوبه. اگه میخوای کارش تموم شد اونجا بگو بیاد خونه شما. با همسر صحبت کردم و قبول کرد. در واقع گفت این کارا مدیریتش با توئه. هرجور خودت صلاح میدونی.

دیدم بهترین فرصته. با نقاشه صحبت کردیم و یکشنبه رفتیم رنگ خریدیم و از دیروز کارشو شروع کرده. فعلا داره کارای اولیه شو انجام میده و احتمالاً تا آخر هفته تموم میشه. یه رنگ دلبر واسه یکی از دیوارهای سالن انتخاب کردم که هی تو ذهنم تصورش میکنم و هی ذوق میکنم.

واسه تولد دخملی یه مقداری پول کادو آوردن که میخوام یه کم باهاش خونه رو تغییر بدم. البته نه خیلی اساسی . یه سری تغییرات کوچیک که میدونم نتیجش خیلی خوب میشه. البته هنوز درباره اش به همسر چیزی نگفتم. این روزا که اصلا با هم حرف نمیزنیم بهش بگم هم اولش میگه نه ولی بعد قبول میکنه. فعلا چند روز صبر میکنم شاید روابطمون خوب شه بهش میگم.

دیشب رفتم خونه بابا اینا خوابیدم که بوی رنگ دخملی رو اذیت نکنه. همسر هم گفت من خونه شما راحت نیستم میرم خونه مامانم. رفت

 شب قبلش که اون حالتی اومده بود خونه. بهش گفتم من دیگه تحمل ندارم اینجوری ببینمت. زنگ بزنم به مادرت یا به داداشت بیان ببرنت؟؟؟؟؟ قیافش دیدنی بود. ترسیده بود. همش میگفت نه زنگ نزن. الان میرم تو اتاق تا منو نبینی .

بهش میگم باز چی شده که شروع کردی؟؟؟ میگه اینروزا کارم زیاده فشار عصبی دارم. گفتم شماره رئیستو بده بهم. گفت میخوای چیکار؟؟؟ گفتم میخوام بگم فردا استعفاتو امضا کنه. بعدشم پاشو برو همین آژانس کنار خونه کار کن. همونقدر حقوق میگیری اعصابتم آرومه. ببینم باز حرفی باقی میمونه.

میگه یعنی چی ؟ اینهمه درس خوندم تو کارم زحمت کشیدم که برم آژانس؟؟گفتم تو بگو من چیکار کنم؟ من دیگه تحمل ندارم.خیلی راحت میگه پس بیا جدا شیم؟ میگم این بچه چی ؟ میگه مال تو .

رفت تو اتاق. نیم ساعت بعد اومد بیرون . من داشتم ریز ریز گریه میکردم و آهنگ گوش میدادم. برمیگرده میگه بیا بریم فیلم ببینیم . دیگه پرید . الان حالم خوبه

هی وااااااااااااااااااااااااااااای بر من دلم میخواست اون لحظه تمام حنجره های جهان تو گلوم بود و فریاااااااااااااااااااااااااااااااااد میکشیدم.نگاش نکردم. اومد کنارم پسش زدم. غر زد و رفت نشست به فیلم دیدن و من تا صبح کابوس دیدم .


امان از این کابوسهای لعنتی

امان از این همه بغض

امان از این دل عاشق خرد شده و سرخورده

امان از عشق

امان از وصال که سخت تر و دردناکتر از فراق است

امان از اینروزها



یکروز باید دست خودم را بگیرم

ببرم به یک جایی دووووووووووور

جایی که کسی نباشد که آزارم دهد

جایی که یک خانه داشته باشد رو به دریا

یک صندلی کنار یک درخت بید مجنون

یک کتابخانه

یک فنجان چای

و یک فکر آرام.....

اگر میشناسید معرفی کنید!!!!!!!!!!!


خونه ی امن من

سلااااااااااااااااااام صبح بخیر

خب فک کنم از سلام کردنم هم معلومه که امروز بهترم

دیروز  هرجور که بود تا غروب دووم آوردم. همسر صبح دو بار بهم زنگ زد جوابشو ندادم . آخرش زنگ زد به تلفن شرکت که اون لحظه من تو اتاق نبودم و همکارم جواب داده بود. دیگه آخرای ساعت کاری زنگ زد که معلومه کجایی؟ همکارت نگفت زنگ زدم. گفتم تو اتاق نبودم. بعدش بهش اس دادم که من امروز میخوام برم خرید . شب هم دلم میخواد برم خونه بابا اینا. اونم گفت میام شام میخورم و واسه خواب میرم خونه. گفتم باشه.

بعد شرکت رفتم خرید. الان بهترین تایم خریده. همه مغازه ها حراجه . اولش رفتم واسه خودم دو دست لباس خونگی جینگیل خریدم که فیمتش خیلی خوب بود. واسه مامانم هم یه شلوار خریدم. دیدم همسر ببینه میگه پس من چی؟ یه شلوار هم واسه اون گرفتم که واقعا نیاز هم داشت.

بعدش رفتم واسه دخملی یه دست بلوز شلوار خونگی گرفتم که بسیار گوگولی تشریف داره. یه بلوز مهمونی هم گرفتم. البته اینارو واسه عیدش دارم میخرم. یکی دو دست دیگه هم باید بگیرم.

و اینچنین شد که در روز اول بعد از گرفتن حقوق مبلغ قابل توجهی از اون رو خرج کردم و بسی خوشحال و خندان رفتم خونه مامان.

دخملی تا منو دید پرید بغلم و آخ که من عاشق این لحظه ام. دلم میخواد هزارتا بوسش کنم ولی خب دخملی از اون مدلاست که از بغل و بوس زیاد خوشش نمیاد و در کسری از  ثانیه از دستم فرار میکنه. تازه به من لطف و محبت بیشتری داره و اجازه میده چند ثانیه تو بغلم داشته باشمش نسبت به بقیه حتی پدرش کار به چند ثانیه هم نمیرسه.

یه کم با دخملی بازی کردیم و رقصیدیم تا همسر اومد، دیدم دستش یه نایلکسه گفتم این چیه ؟ گفت مال توئه .دیدم واسم یه بلوز شلوار بنفش خریده. رنگی که خیلی دوسش دارم. ازش تشکر کردم . اومد تو آشپزخونه گفت حالا منو میبخشی ؟ گفتم این واسه بخشش بود؟ گفت آره . گفتم الان وقتش نیست بعداً با هم حرف میزنیم . یه پوووووف گفت و رفت تو هال . بعدش شام خوردیم. بعد شام هم خسته بود زود رفت خونه و من تو اون لحظه ها یاد دوران مجردیم افتادم و یادم افتاد که چقدر این خونه برام امن بود . چقدر خوبه که اینجارو دارم که با اینکه حال دلم خوب نیست ولی راحت پاهامو دراز کنم و با مامان حرف بزنم و دخملی از سر و کولمون بالا بره.

خدایا واسم حفظشون کن . ممنون ازت که بهترین پدر و مادر دنیا رو بهم دادی. عاشقشونم

امیدوارم دخملی هم که بزرگ شد همین نظر رو نسبت به من و پدرش داشته باشه. با وجود اینکه خیلی از همسر دلخورم و یه خشم نهفته نسبت بهش دارم که باعث میشه هربار اشتباه میکنه به کل از چشمم بیفته و نخوام اصلا ببینمش ولی دلم میخواد رابطه دخملی و پدرش خوب باشه. پدر براش یه تکیه گاهه و هرچی بزرگتر بشه بیشتر بهش نیاز داره. خیلی وقتا به همسر میگم برو تو اتاق دخملی باهاش بازی کن براش وقت بذار . یه وقتایی غر میزنه که من خسته ام و حال ندارم خودت برو. میگم من براش وقت میذارم اون الان به تو  نیاز داره.چندتا فیلم دارم مال زمانایی که داره براش کتاب میخونه و باهاش بازی میکنه. هربار میبینمشون بی اختیار لبخند میزنم و حالم خوب میشه. خیلی  چیزا را یاد نگرفته و هی باید بهش یادآوری کنم و این واسم عجیبه که چطور برادرشوهرم که تو همون خونه بزرگ شده همه ی اینکارارو بلده و با اینکه خانمش خونه داره ولی وقتی از سرکار میاد ، تمام وقتشو واسه بچه هاش میذاره . همیشه هم تو مهمونی ها میبینم چقدر به خانمش کمک میکنه از غذا دادن به بچه ها تا پوشک عوض کردن

بگذریم

دخملی که دیشب عروسیش بود تا ساعت 12 راه رفت و رقصید و خورد و نذاشت هیچکی بخوابه. آخرشم اومد رو دلم دراز کشید و خوابید و چقدر این خواب بهم مزه داد

امروز با انرژی اومدم سرکار و حالم خیلی بهتره. خدایا شکرت بخاطر همه نعمتات. هیچوقت ما رو به حال خودمون نگذار. آمین

زخمی که سرش همیشه بازه

سلام

امروز از اون روزاست که دلم میخواد زودتر برم خونه یا اصلا نمیومدم سرکار . تنهای تنها میموندم خونه. هیچ کاری هم نمیکردم فقط تو سکوت خونه دراز میکشیدم و نسکافه میخوردم و کتاب میخوندم. بعدشم یه ناهار سبک میخوردم و میخوابیدم. بدون هیچ نگرانی و فکری

ولی الان اینجام. سرکار و بسیار بی حوصله ام . حتی حوصله جواب دادن به تلفن رو هم ندارم درحالیکه تو اتاقم چهار تا مرد هست که هر کدوم یه مدلن و در حال حاضر از هر چهارتاشون بدم میاد و دلم میخواد داد بزنم سرشون و بگم برید از اتاق من بیروووووووووووووووووووووووووووون

من ده ساله اینجام. وقتی که اومدم تو این اتاق .اتاق که چه عرض کنم در واقع یه انباری واسه قطعات برقی و الکترونیکی از رده خارج بود. بهم گفتن جات اینجاست. منم اونروزا عاشق کار کردن بودم. موندم دووم آوردم. هفته ای نبود که اینجا موش نگیریم و حتی خفاش. صبحها که میخواستم در اتاق و باز کنم اولش دعا دعا میکردم که با خفاش و موش مواجه نشم. خیلی روزای سختی رو گذروندم چون دوست داشتم مستقل باشم . در واقع اونجوری از خودم راضی بودم. به مرور وضع اتاق بهتر شد و وسایل اضافی رو بردن بیرون و سوراخ سنبه ها را گچ گرفتن و در و دیوارو رنگ کردن و دو تا میز هم اضافه شد تا اینکه یه کم شکل و شمایل دفتر کار و پیدا کرد. دو سه سال اول تنها بودم ولی از اون به بعد هر نیروی جدیدی که با پارتی میگرفتن و درواقع کار خاصی نداشت و نمیدونستن کجا جاش بدن و آوردن تو این اتاق. یکی دو نفرشون رفتن و حالا دو ماهه که دو نفر جدید آوردن. جالبه که کار هیچکدوممون هم ربطی به هم نداره. گاهی میشه ساعتها همه در سکوتیم و این سکوت حس خفقان بهم میده. یه وقتایی میزنم بیرون فقط برای اینکه نبینمشون. با خودم میگم کاش حداقل یکیشون خانم بود شاید اونجوری بهتر بود. حداقلش اینه که یه کم با هم حرف میزدیم. ولی با اینا اصلا نمیتونم ارتباط برقرار کنم. شخصیت هر کدومشون و پستاشون خیلی با هم فرق داره و در واقع من از هیچکدوم خوشم نمیاد. هوووووووووووف

و امروز که حالم اصلا خوش نیست این وضع برام غیر قابل تحملتر شده. بیشترین دلیل ناراحتیم هم از اول هفته ست که منتظر بودم همسر از سرکار بیاد. اومد کلی هم خرید کرده بود ولی بازم قرص خورده بود. خریدا رو از دستش گرفتم و دیگه بهش نگاه نکردم. هرچی باهام حرف میزد سرسنگین جوابشو میدادم. هفته پیش باهاش در این مورد صحبت کرده بودم. اونم گفت گاهی میخوره و میدونه که کارش اشتباهه ولی نمیتونه ترکش کنه. یعنی خیلی واضح تو چشمم نگاه کرد و گفت هر وقت احساس کنم نیاز دارم بخورم میخورم. منم بهش گفتم پس هر وقت که خوردی شب خونه نیا. گفت یعنی چی؟ کجا برم؟ گفتم نمیدونم برو خونه مادرت. میدونه که اونجا هم جایی نداره و همه حق رو به من میدن. گفت نمیرم اونجا. گفتم پس برو جایی که نبینمت. من حالم بد میشه اونجوری میبینمت درواقع حالم ازت بهم میخوره تو اون لحظه ها.( فک کنین یه آدم چقدر میتونه خودشو بخاطر خوردن یه مشت قرص کوچیک کنه که همسرش بهش بگه من حالم ازت بهم میخوره ولی بازم بگه من میخورم و نمیتونم بذارمش کنار.)

گفتم پس برو تو اتاق خواب و تا فرداش هم حق نداری بیای بیرون. گفت باشه . یعنی خفت به چه قیمتی

شنبه که دید من سر سنگینم گفت چی شده؟ خوبی ؟

گفتم چیزی میخوری؟ گفت نه. گفتم پس برو تو اتاق نبینمت. گفت چرا؟ چی شده؟ گفتم چیزی نشده فقط شما قرص خوردی و طبق قولی که دادی باید بری تو اتاق

فقط نگام کرد چیزی نگفت. حتی دیگه نمیتونه کتمان کنه و بگه نه تو داری اشتباه میکنی. میدونه که میفهمم میدونه که بعد از اون آزمایش دیگه هیچی براش نمونده که بخواد از خودش دفاع کنه.

رفت تو اتاق . نیم ساعت بعد اومد بیرون که من گشنمه. شام نمیخوریم.

نگاش کردم. میخواستم بگم برو بیرون شام بخور شام نداریم ولی نگفتم. این دل بی صاحابم نمیدونم کی میخواد سنگ بشه. تو سکوت سفره گذاشتم و شام خوردیم. اگه دخملی نبود و خودم و با غذا دادن بهش سرگرم نمیکردم حتما یه دعوای وحشتناک میکردیم ولی حوصله نداشتم خسته بودم و میدونم که با دعوا هیچی درست نمیشه. این آدم همینه

از اونروز حالم بده. انگار تمام انرژیمو ازم گرفتن و من فقط طبق عادت کارامومیکنم ولی امروز دلم میخواد واسه خودم کاری کنم. میخوام غروب برم خرید و شب هم خونه مامان اینا بمونم. میدونم که همسر نمیاد. نیاد برام مهم نیست. اوایل اگه باهام جایی نمیومد نمیرفتم حتی خونه بابا اینا ولی حالا دیگه میرم. برام مهم نیست نیاد. وقتی میاد و همش باید استرس داشته باشم نکنه کار بدی بکنه که من خجالت بکشم بهتره که نیاد.

یه وقتایی قرص میخورد و میومد خونه بابا اینا . وای خدای من انقدر از لحن حرف زدنش و نحوه غذا خوردنش خجالت میکشیدم که دلم میخواست زمین باز بشه منو قورت بده. بعد شام هم مثل یه خرس تیرخورده میخوابید تا صبح با خرو پف وحشتناک که مامانم بهم میگفت همیشه همینجوریه؟؟؟؟

کاش چند سال پیش عقل الانمو داشتم . اونجوری یا قیدشو میزدم یا درستش میکردم بعد باهاش ازدواج میکردم. جوری عاشقش بودم که الان یاد کارام میفتم میگم من همون آدمم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟





چقدر نبودم

سلام

نمیدونم چند نفر دنبالم میکنن ؟؟؟ حداقل یه علائم حیاتی از خودتون نشون بدین  بدونم هستین!!!!!

خیلی وقته ننوشتم. در واقع اتفاق خاصی نیفتاده اینروزا . هر روز میام سرکار و غروب میرم خونه . تازه از اونجاست که کار دومم یعنی بچه داری و خونه داری و کمی هم شوهر داری شروع میشه. از وقتی دخملی دوساله شده یک ساعت پاس شیرم تموم شده و باید تا آخر وقت بمونم . وقتی میرسم خونه عملا شب شده . اصلا فک نمیکردم اون یکساعت انقدر تأثیر داشته باشه. حداقلش این بود که یه کم دراز میکشیدم و چند دقیقه ای چشمامو میبستم ولی حالا تا در خونه رو باز میکنم لباس در آورده نیاورده باید برم سراغ کارهای خونه و آشپزی . بعضی روزا مثل دیروز واقعاً خسته ام و دلم میخواد هیچکار نکنم ولی نمیشه. از طرفی دلم واسه دخملی شدیدا تنگ میشه احساس میکنم اصلا نمیبینمش واسه همین سعی میکنم وقتی خونه ام بیشترین وقتمو براش بذارم. با هم نقاشی میکشیم کتاب میخونیم و اگه بخوام خیلی بهش حال بدم با هم میرقصیم هر روز که میگذره بزرگتر میشه و اینو کاملا تو رفتاراش حس میکنم.حس میکنم خیلی به نقاشی علاقه داره و همینطور کتاب خوندن.تصمیم دارم بعد عید بفرستمش مهد کودک هم خودش چیزای جدید یاد میگیره و با بچه ها بازی میکنه هم مامانم چند ساعت در روز استراحت میکنه. تا ببینم چقدر همکاری میکنه. الان که روابطش با بچه های فامیل خیلی خوبه.

از روابطمون بگم که خداروشکر بد نیست. گاهی خیلی خوبیم گاهی هم مثل قبل میشیم. البته تعداد دفعات دعوا کردنمون خیلی کمتر شده. هم خودش بیشتر رعایت میکنه هم من سعی میکنم حساسیت به خرج ندم. البته که همیشه نمیتونم و یه وقتایی خیلی بهم فشار میاد ولی بخاطر آرامش خودم و دخملی چاره دیگه ای ندارم. به اونروزا که فک میکنم قلبم میگیره . اصلا دلم نمیخواد دوباره تکرار بشن. چند شب پیش با هم بحث داشتیم بهم گفت تو دلت میخواد جدا شی؟؟ گفتم قبلا  آره ولی الان نه . دیگه حرفی نزد. وقتایی که خوبه واقعا خوبه. همش میگم آدمی که بلده خوب باشه چرا کاری میکنه که زندگی رو واسه خانوادش جهنم کنه؟؟ بارها به خودش هم گفتم خیلی ها تو زندگیشون مشکل دارن ولی این مشکل دست خودشون نیست . تو مشکلی نداری خوشی زده زیر دلت با دست خودت واسه خودت مشکل درست میکنی. چی بگم که هزار بار این حرفا رو بهش زدم ولی میدونم تا خودش نخواد هیچکس و هیچ چیزی نمیتونه مانع کاراش بشه. بگذریم

دلم یه کتاب جدید میخواد. آخرین کتابی که خوندم "من پیش از تو "بود که انقدر هول بودم که دو روزه تمومش کردم بعدشم فیلمش رو دیدم که اصلا در مقایسه با کتاب خوب نبود. خورد تو ذوقم تعریف "دختری که رهایش کردی "رو زیاد شنیدم. دلم میخواد بخرمش ولی خیلی وقته نشده یه خرید درست و حسابی برم. یکی دوبار با همسر رفتیم جلو در مغازه خرید کردم و سریع برگشتم. میرسم خونه هوا سرده نمیشه با دخملی برم بیرون. منتظرم بهار بشه و هوا یه کم گرم بشه دوتایی غروبا بریم بیرون. از الان ذوقشو دارم. خیلی دلم میخواد دوباره برم بدمینتون . یعنی دلم براش لک زده . ببینم بعد عید میتونم یه باشگاهی پیدا کنم که واسه بچه ها هم جا داشته باشه با دخملی دوتایی بریم؟؟

روزایی رو میبینم که مادر دختری کلی بهمون خوش میگذره. تجربه این دو سال بهم نشون داده که اینروزا خیلی نزدیکه. یعنی تا چشم بهم بزنی میبینی بچه ت بزرگ شده.خدا همشونو در پناه خودش داشته باشه. آمین

آخر هفته دوباره ممیزی داریم. یه کم اینروزا سرم شلوغه ولی یه آرامش نسبی دارم که از استرسم کم میکنه. امیدوارم همه چی به خوبی پیش بره

راستی حالا امشب برم خونه شام چی بپزم؟؟؟؟؟؟؟؟

نظر شما هم با جون و دل پذیرا هستم

من دیگه برم

فعلاً