احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

این روزها

سه شنبه شب تا صبح برف بارید . صبح که بیدار شدیم بیایم شرکت با دیدن منظره بیرون دلم غنج رفت. خدای من

انقدر خوشحال بودم که همش میخندیدم. تو راه کلی از شهر برفی مون فیلم گرفتم و عشق کردم

اومدم شرکت . رفتم اتاق بچه ها گفتم سلااااااااااااااااااااام روز برفی تون مبااااااااااااااااااارک. اونا هم بهم میخندیدن. کلی مسخره بازی در آوردیم بعدم رفتیم با بچه ها چندتا عکس گرفتیم و اومدم تو اتاقم. ولی دلم همش پشت پنجره بود. هوا وحشتناک سرررررررررررررررررررررررد بود ولی حاااااااااااااااااااالم عجیب خوب بود. یه کم که گذشت سر و کله ی همون همکارا که ذکر خیرشون بود پیدا شد و شروع کردن به برف بازی. منم یه کم نگاشون کردم. دلم طاقت نیاورد رفتم تو جمعشون. آقا گوله برف بود که میخورد تو سر و صورتم منم از رو نمیرفتم. دستام انگار جون نداشت یه کم که لت و پار شدم برگشتم تو اتاق.

اونروز همه داشتن برف بازی میکردن و عملا کسی کار نمیکرد. مدیر شرکت هم چندبار اومده بود بچه ها رو دیده بود ولی خیلی سخت نگرفت. گفت همش برف بازی نکنید یه کم کار هم بکنید

یه کم گذشت یکی دیگه از همکارام اومد گفت بریم با هم عکس بگیریم. ما هم رفتیم . دیدیم چند تا از بچه ها دارن آدم برفی درست میکنن به ما هم گفتن شما هم بیاین کمک. ما هم که مهربووووووووووووووون . آستینا رو زدیم بالا و رفتیم کمک. (البته که اگه آستینا رو بالا میزدیم خودمون آدم برفی میشیدم) یکی دو تا از بچه ها برف جمع میکردن و من و یکی از همکارا آدم برفی رو می ساختیم. یواش یواش دورمون شلوغ شد و چند نفر اومدن تماشا. من یه قیافه ای گرفته بودم دیدنی. خیلی جدی و جوگیر

به اونایی که وایساده بودم گفتم حداقل برین چیز میز بیارین واسه تزیینش. دیگه هر کی یه چی آورد یکی لواشک آورد باهاش چشم و دهن درست کردیم. یکی چوب آورد دست گذاشتیم براش ،یکی کلاه آورد.

خیلی باحال شده بود. بعدشم همه وایسادیم عکس گرفتیم. بهشون گفتم هر عکسی پنج تومن همینجوری که نمیشه عکس بگیرین. خلاصه که خیلی خوش گذشت. ناهار هم اونروز آبگوشت بود خیلی چسبید. بعد ناهار هم بازم رفتیم عکس گرفتیم.

وقتی داشتم میرفت خونه انقدررررررررررررررر حالم خوب بود انقدر انرژی داشتم که نگو. خدارو شکر کردم و ازش خواستم حال دل همه تو اینروزا خوب باشه و کسی بخاطر اومدن برف غصه نخوره

رفتم خونه . دیدم گاز قطع شده. یعنی اصلا هلاک این مدیریت بحرانشونم. بابا شما که از یه هفته قبل میدونستین قراره برف بیاد میدونستین افت فشار داریم. چرا یه کاری نکردین؟ اونایی که بچه کوچیک و سالمند دارن باید چیکار کنن؟ سه سال پیشم همین وضعیت بود

یواش یواش خونه سرد شد. لباس کردم تن دخملی و اسپلیت رو رو حالت گرما گذاشتم. خداروشکر ما این امکاناتو داشتیم اونایی که تو روستا بودن باید چیکار میکردن حتی راه های ارتباطیشون هم بسته شده بود. خیلی سخت بود. در همه اتاقا رو بستم و رفتم نشستم زیر اسپلیت تا شب. دو تا بالش و پتو آوردم و دخملی هم اومد کنارم با هم کارتون دیدیم. شب ولی خیلی خیلی سرد بود اصلا گرم نمیشدم. همش نگران دخملی بودم مریض نشه. تا صبح برف بارید . دلم میخواست برم برف بازی و چند تا عکس خوشگل از دخملی بگیرم ولی ترسیدم سرما بخوره بیخیال شدم و همونجا زیر پتو موندم

نزدیکای ظهر گاز وصل شد و تونستم غذا رو گرم کنم و بخوریم. یواش یواش خونه گرم شد ولی هنوز سرد بود. عجب چیزی گفتم

شب هم تولد مادرشوهرم بود که رفتیم و به دخملی خیلی خوش گذشت جوری که با گریه و جیغ و هوار آوردیمش خونه

جمعه از صبح رفتم تو آشپزخونه. به بچه ها گفته بودم واسه شنبه من صبحانه میارم اونا هم گفتن کشک بادمجون درست کن. کارم تا ساعت دو طول کشید ولی بسیار خوشمزه شده بود. یه کم هم واسه بابام ریختم توظرف که براش ببرم

همه چیز خوب بود یعنی زندگی روال عادی خودشو داشت تا اینکه دوباره یه چیزی از همسر دیدم که بهم ریختم. به حدی حالم بد شد که نتونستم خونه بمونم. دست دخملی رو گرفتم و رفتم خونه بابام. اونا هم تعجب کردن که چرا تنهام. منم گفتم با دوستش رفته بیرون هرچند که میدونم باور نکردن. تو این سه سال و خردی این دومین بار بود که به حالت قهر رفته بودم اونجا. با اینکه هزار بار دیگه بود که خودمو نگه داشتم و تو خونه موندم و خون دل خوردم. ولی اینبار دیگه نتونستم. بهش گفتم آخرین فرصتی که ازم خواسته بودی رو هم سوزوندی . دیگه هر اتفاقی بیفته برای زندگیمون پای خودت

دیشب هم دوباره تکرار کرد . فک میکنه من نمیفهمم. بهش میگم من جندساله دارم باهات زندگی میکنم. نیازی نیست چیزی بگی فقط کافیه بهت نگاه کنم تا بفهمم حالت نرماله یا نه

دیشب بهش گفتم از این بعد هر بار که خطا کنی یک هفته باهات کاری ندارم. تو هم حق نداری طرفم بیای. دو شب گند زدی پس تا دو هفته ما فقط همخونه ایم و فقط زیر یه سقف زندگی میکنیم نه از من توجه بخواه نه محبت و نه هیچ چیز دیگه ای. در واقع نمیخوام اصلا نگات کنم و نمیخوام باهات حرف بزنم.

اونم مثل همیشه که تو اینجور مواقع مظلوم میشه چیزی نگفت و رفت تو اتاق و تا صبح بیرون نیومد.

الانم میخندم با همکارام ولی حال دلم داغونه. نمیذارم کسی بفهمه

میخوام آخرین تلاشمم بکنم


هوراااااااااااااااااااا

چند روزی بود میخواستم بنویسم ، چند بار وبو باز کردم هی به صفحه ش زل زدم و هر چی فکر کردم نتونستم چیزی بنویسم با اینکه کلی حرف داشتم

ولی امروز و درست ده دقیقه پیش اتفاقی افتاد که گفتم باید ثبتش کنم:

اولین برف امسال شروع به باریدن کرد. خدایا شکرت

سرم پایین بود و مشغول کار بودم. یه دفعه سرم و آوردم بالا و دونه های پشمکی برف و دیدم . انقدر ذوق زده شدم که سریع رفتم در اتاق و باز کردم و محو نگاش شدم. خیلی زیباست خیلی

فک کنم بعد سه سال برف باریده . آخرین بار کلی تو شرکت با همکارا برف بازی کردیم. اونروز همینجوری پشت دروایساده بودم و داشتم به قدرت خدا نکاه میکردم که دیدم یکی از همکارام داره بهم اشاره میکنه که بیا بیرون برف بازی. منم هی نگاه کردم گفتم با منی گفت آره بیا . منم که عشق برف بازی. رفتم بیرون و با اون خانمه و دو تا دیگه از همکارام یه کم مسخره بازی در آوردیم یه دفعه دیدم ده نفر دیگه از واحدهای دیگه هم اومدن .همه افتاده بودن دنبال هم . نفهمیدم کی از پشت یه گوله برف و محکم زد تو کله ام . منم نامردی نکردم جوابشو دادم. اصلا یه وضعی شده بود یه سری سر میخوردن یه سری جیغ میزدن . خیلی باحال بود . یه نیم ساعتی بازی کردیم گفتیم الان میان توبیخمون میکنن همه متفرق شدیم. اومدم تو اتاق دیدم کلیپسم شکسته!!!!!!!!!

هنوز که بهش فک میکنم لبخند میاد رو لبام. یادش بخیر

الان البته خیلی کم میباره . اگه تا فردا همینجوری بباره به احتمال زیاد میشینه . هورااااااااااااااا

دخملی هنوز برف ندیده. کاش بشینه تا اونم این حس فوق العاده رو تجربه کنه

خدای مهربونم بخاطر همه نعمتات شکرت

خیلی دوست دارم


اولین بار

سلام

آخر هفته خوبی بود. خداروشکر

پنج شنبه ساعت 7 همسر بیدار شد که بره سرکار ، همون موقع دخملی هم بیدار شد. خیلی دلم میخواست یه ساعت دیگه بخوابم ولی هر کاری کردم نخوابید . تا بیدار شد رفت کنترل ماهواره رو آورد گفت نانای بعدشم گفت ب ب

دیدم نه اینجوری نمیشه خوابید. پاشدم . اول واسش آهنگ گذاشتم شروع کرد به رقصیدن بعدشم رفتم واسش نیمرو درست کردم . با هم صبحانه خوردیم .

خیلی وقت بود میخواستم اتاق خوابمونو اساسی تمیز کنم. اول از همه رو تختی و روبالشتی ها رو انداختم تو ماشین و شستم، بعد تمام وسایل رو میز آرایش رو ریختم پایین همه رو تمیز کردم و دوباره چیدم یه سری وسایل هم قدیمی شده بود ریختم دور . روی میز عسلی ها رو  گردگیری کردم . بعدشم جارو کشیدم . کارم که تموم شد انقدر حالم خوب شده بود از دیدن اینهمه تمیزی که نگو

بعدش رفتم یه لیوان چایی سبز ریختم واسه خودم و نشستم به خوردن. دخملی هم هی میرفت و میومد دستمو میگرفت میگفت بیا باهام برقص. منم رفتم یه کم قر دادم و رفتم سراغ بقیه کارام. ماهی از فریزر گذاشتم بیرون ، یخش باز بشه. روی میزهای توی سالن رو گرد گیری کردم. رفتم اتاق دخملی رو مرتب کردم که البته به نیم ساعت نکشید دوباره همه اسباب بازیاشو ریخت رو زمین. جدیدا وقتی دارم اتاقشو مرتب میکنم صداش میزنم میگم بیا با هم اینا رو جمع کنیم . انقدر خوب کمک میکنه که عشق میکنم. همشم واسه خودش دست میزنه یعنی اینکه تشویقم کن منم کلی دست میزنم و آخرشم ماچش میکنم

بعدش کل خونه رو جارو کشیدم و یه سری دیگه لباس ریختم تو ماشین . رفتم سراغ ماهی ها . مزه دارشون کردم و برنج شستم و خیس کردم. یه سری ظرف بود اونا رو شستم . ماهی هارو گذاشتم سرخ بشه و زیر برنج هم روشن کردم. یه کم رفتم نشستم به دخملی میوه دادم خورد.رفتم سراغ بقیه کارام دیدم صداش نمیاد. اومدم دیدم جلوی تلویزیون بیهوش شده. انقدر  ناز خوابیده بود دلم نیومد تکونش بدم. بالشت آوردم گذاشتم زیر سرش و روش پتو کشیدم. چند تا عکس هم ازش گرفتم. این عکسا بعدا خاطره میشه مخصوصا واسه خودش. تا 12 ناهار آماده شده بود. رفتم نشستم یه کم وبگردی کردم . ساعت 1 دخملی بیدار شد. براش غذا بردم چندتا قاشق بیشتر نخورد. اونم فقط برنج. انقدر حرص خوردم ولی خیلی اصرار نکردم. ساعت 2 همسر اومد با هم ناهار خوردیم کلی تعریف کرد از غذا منم کلی ذوق کردم

بعدش جمع کردم و ظرفا رو شستم. به همسر گفتم میخوای بخوابی گفت نه میخوام فیلم ببینم. من گفتم ولی من خسته ام میخوام بخوابم. دخملی هم ظهر خوابیده فک نکنم الان بخوابه ،تحویل خودت ! بعدشم رفتم تو اتاق درو بستم و خوابیدم. در واقع بیهوش شدم. ساعت 4 بیدار شدم دیدم همسر داره فیلم میبینه دخملی هم خوابیده. انقدر خوابش بهم مزه داد که خدا میدونه. از همسر تشکر کردم که همکاری کرده تا من بخوابم. البته که وظیفشه ولی چیزی که هست اینه که قبلا اصلا کمکم نمیکرد در هیچ زمینه ای. خیلی سر این مسئله باهاش بحث کردم که بابا این بچه توام هست. توام در برابرش مسئولیت داری .فقط که وظیفت کار کردن نیست این بچه هم مادر میخواد هم پدر.

الان یه کم بهتر شده البته هنوز ازش راضی نیستم ولی واسه قدمهای اول خوب بود

بعدش چایی خوردیم و یه کم حرف زدیم. دخملی هم بیدار شد و بهش شیر دادم خورد و حدود ساعت 7 آماده شدیم که بریم خونه مادربزرگ همسر. وای دخملی انقدر جیگر شده بود که نگو . جدیدا موهاش بلند شده میتونم دو طرف سرش واسش موش موشی ببندم خیلی بهش میاد. چهره اش خیلی عوض میشه. لباسشم خیلی بهش میومد. دیگه اونجا همه تا میدیدنش میگفتن چه لباست نازه چه خانوم شدی منم کلی تو دلم ذوق میکردم. مهمونی هم خوب بود دستشون درد نکنه زحمت کشیده بودن. ساعت حدود 11 اومدیم خونه. دخملی که از بس اونجا راه رفت و واسه خودش رقصید سریع خوابید. من و همسر هم فیلم خشم و هیاهو رو دیدیم و خوابیدیم. ساختار فیلم خیلی جالب نبود ولی بازیها عالی بود. مخصوصا طناز طباطبایی کلا اینجور نقشها خیلی بهش میادالبته نوید محمدزاده هم که مثل همیشه عالی بود ولی داستانش خیلی نقص داشت.

جمعه صبح ساعت 7 بیدار شدم. هر کار کردم خوابم نبرد. اصلا عادت به خوابیدن زیاد ندارم هرچند که خیلی دلم میخواد مثلا  تا 9 بخوابم. همسر از دیروزش سفارش قیمه داده بود. شب قبل لپه رو خیس کرده بودم. یه لیوان چایی واسه خودم ریختم و رفتم تو آشپزخونه. در مطبخ رو هم بستم تا بقیه بیدار نشن. تا ساعت 8 قیمه رو بار گذاشتم. داشتم ظرفای کثیف و میشستم که دخملی بیدار شد و داشت دنبالم میگشت . مامانی مامانی گویان اومد تو آشپزخونه تا منو دید گفت سلاااااااااااااااااام

میخواستم درسته قورتش بدم با اون صورت پف پفیش

بازم رفت کنترل رو آورد گفت نانای . گفتم بابایی خوابه بیدار میشه ولی دست بردار نبود. اینجور مواقع تا به خواستش نرسه دست بردار نیست. یه بند پشت سر هم میگفت نانای نانای . مرده بودم از خنده. دیگه تسلیم شدم و نانای رو با صدای کم براش گذاشتم. رفتم براش صبحانه آماده کردم آوردم خورد. همون موقع هم همسر بیدار شد و با هم صبحانه خوردیم. یه کم گذشت همسر رفت استخر و منم به کارام رسیدم تا ظهر. ناهار خوردیم و دخملی رو خوابوندم. قرار بود بریم سینما، فروشنده رو ببینیم. البته این اولین بار بودکه میخواستیم با هم بریم سینما. تو این چند سال هر چی بهش میگفتم بیا با هم بریم میگفت من دوست دارم تو خونه فیلم ببینم از سینما رفتن خوشم نمیاد. منم فیلمایی که دوست داشتم و تنهایی میرفتم میدیدم دیگه واسه فروشنده از بس که من گفته بودم گفت باشه میام. البته خودشم دوست داشت ببینه. ساعت 3 آماده شدیم و دخملی رو که هنوز خواب بود بردیم خونه مامانم. البته تو راه بیدار شد. لحظه آخر جوری نگام کرد که دلم براش کباب شد. یه لحظه خواستم بگم ولش کن نمیریم بچم روز تعطیلم تنها باشه . ولی بعد با خودم گفتم حالا یه بار که همسر قبول کرده بیاد بهتره بریم. تا چند دقیقه اول اصلا حالم خوب نبود ولی بعد خودمو جمع و جور کردم که همسر نفهمه. دیگه رفتیم بعد یه ربع درها رو باز کردن رفتیم تو سالن. 

خیلی هیجان داشتم. همسر کلی واسه خودش خوراکی خریده بود. منم که همچنان رژیمم یه کم آجیل از خونه آورده بودم. قبل از شروع فیلم شروع کرد به خوردن همشم میگفت اگه حوصلم سر رفت میرم فیلم تموم شد میام دنبالت. منم میخندیدم میگفتم تو با اینهمه خوراکی حوصله ت سر نمیره نگران نباش. فیلم شروع شد و من غرقش شدم. یعنی عااااااااااااااااااااالی بود و البته خیلی خیلی تلخ. اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت خیلی پر کشش و جذاب بود. بازی شهاب جان هم که گفتن نداره فوق العاده بود. ولی خب به نظرم نسبت به جدایی ضعیف تر بود. به نظرم جدایی اوج کارای فرهادیه

بعدش سریع رفتیم دنبال دخملی. دلم داشت براش پر میکشید. نمیدونم چرا انقدر دلم براش تنگ شده بود. اونم همینطور . ما رو که دید انقدر دست زد و جیغ کشید که خدا میدونه. محکم بغلش کردم و یه عالمه بوسش کردم. تو دلم گفتم دخترم منو ببخش که تنهات گذاشتم

بعدش اومدیم خونه و یه کم جمع و جور کردم و لباسای امروز و آماده کردم و یه شام سبک خوردیم و زودم خوابیدیم.

امروزم که اومدیم سرکار به امید یه هفته خوب

خدای مهربونم شکرت بخاطر همه نعمتات


آخه چقدر تو مهربونی

مینویسم که یادم بمونه

دیروز صبح که اومدم شرکت یه بار دیگه مدارک و مستندات رو چک کردم که چیزی از قلم نیفتاده باشه و همه چی بروز باشه. یدفعه یه موردی یادم اومد و رفتم اصلاحش کردم.

ممیز که اومد یه  راست رفت سراغ اون موضوع و همون لحظه تو دلم گفتم خدای من چقدر تو مهربونی که اینجوری هوامو داشتی و جالبتر اینکه فقط و فقط همون مدرک رو نگاه کرد و رفت به یه واحد دیگه. شاخص هایی که خیلی مهم بودن و همه ممیزا  اول از همه اونا رو میخوان ببینن رو اصلا ندید و رفت.

تا چند دقیقه بعد رفتنش هنوز تو شوک بودم. هنوزم هستم البته. اینکه خدا چه جاهایی دستمونو میگیره اینکه خیلی جاهای دیگه هم دستمونو گرفته ولی ما متوجه نشدیم . اینکه  یه سری خواسته هامون رو اجابت نمیکنه و  سالها بعد میفهمیم چه خوب که نشد.

نمونه ش خود من!

چند سال قبل ازدواجم با کسی آشنا شدم . اوایل در حد آشنایی بود ولی بعد رابطمون خیلی عمیق شد. جوری که لحظه ای نبود که از حال هم بی خبر باشیم. بعد از یکسال اومدن خواستگاری. البته شرایطش خیلی خاص بود. پدرش زمانیکه مادرش باردار بوده شهید شد و چهار ماه بعد فرزندی بدنیا اومد بی پدر. مادرش همه زندگیش رو پای پسرش گذاشته بود . یه جوری بیمارگونه دوسش داشت. هرجا که بود باید سرساعت میرفت خونه و کلی داستانهای این مدلی.

چون ما تو یه شهر نبودیم . مادرش از ترس اینکه من بیام و پسرش رو ازش بگیرم خودشو زد به مریضی و آی قلبم و من دارم میمیرم و اگه با این دختر ازدواج کنی من عاقت میکنم و دیگه نباید اسم منو بیاری و از این داستانا

سه سال جنگیدیم ولی نشد . در واقع اون خسته شد و یه جورایی ترسید. من تا روز آخر رو حرفم موندم. خانواده ام هم مخالف نبودن. چون خودش خیلی معقول و متشخص بود. اون سالها من خیلی از خدا خواسته بودمش. اولین کسی بود که اومده بود تو زندگیم و من شدیدا وابستش شده بودم. جوری که فک میکردم اگه نباشه منم نیستم.

همش به خدا میگفتم اگه قسمت من نبود چرا سر راهم گذاشتی؟ من که داشتم زندگیمو میکردم. اصلا درگیر اینجور مسائل نبودم.

به جرآت میتونم بگم تا یکسال عزادارش بودم. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. تا اینکه ازدواج کرد و جالب اینکه خودش زنگ زد و بهم خبر داد. حال اون روزام افتضاح بود. وقتی شنیدم فقط گفتم مبارکه و قطع کردم. اون روز رو یادم نمیره شرکت بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم. گریه ام بند نمیومد. مرخصی گرفتم و رفتم امامزاده نشستم و فقط گریه کردم. نمیدونم چند ساعت اونجا بودم نفهمیدم چه جوری رفتم خونه.

یک سال دیگه هم گذشت تا به خودم بیام

الان که یادم میوفته هنوز قلبم از اونهمه رنجی که کشیدم درد میگیره

حالا سالها از اون روزا میگذره و هر کدوممون زندگی جدایی داریم.

حالا خداروشکر میکنم که نشد.

حالا میفهمم که اون آدم با اینکه خودش خوب بود ولی آدم زندگی مستقل نمیتونست باشه. زندگی اون آدم به مادرش گره کور خورده.

امیدوارم کسی که داره باهاش زندگی میکنه مشکل نداشته باشه که بعید میدونم.

حالا میفهمم که خدا چقدر منو بیشتر از اونو مادرش دوست داشت.

خدای مهربونم خیلی وقتا حضورتو جوری حس میکنم که انگار واقعا کنارمی و دستمو گرفتی و بهم میگی نترس من اینجام

مثل یه مادر که وقتی کنار بچه شه، بچش قدرت میگیره و از هیچ چیزی نمیترسه

خیلی دوستت دارم مهربونم




این روزها

همچنان در رژیم به سر میبرم و بسیار از خودم راضی هستم. دیشب یه بلوزی که پارسال هدیه گرفته بودم و اصلا اندازم نبود رو تونستم بپوشم البته یه کم تنگ بود ولی همونشم کلی کیف داد.هورااااااااا

دنبال لباس ست مادر دختری هستم همچنان. دوستام میگن بده برات بدوزن ولی حوصله دوخت ندارم کلا  لباس دوخته به دلم نمیشینه حتما باید آماده بخرم نه اینکه اونا رو نمیدوزن. خخخخخخخخخخ . اینم یه مدلشه دیگه

امروز باز هم ممیزی داریم. این یکی خیلی سختگیر نیستن . هنوز که نیومدن. احتمال هم داره کنسل بشه. سری قبلی هم کنسل شد و نیومدن. خداکنه بخیر بگذره.

دو ماهه نرفتم آرایشگاه . خودم تو خونه ابروهامو تمیز میکنم و با بندانداز اصلاح میکنم ولی آرایشگاه که میری یه چیز دیگه ست. انگار پوستت باز میشه. پنج شنبه شب خونه مادربزرگ همسر دعوتیم . همه فامیلاشون هستن. دلم میخواد قبلش بتونم برم . خوشگل و خوشتیپ کنم . یه بلوز بافت خوشگل گرفته بودم هنوز نپوشیدم گذاشتم واسه اون شب. دخملی هم یه سارافون نو داره . خلاصه که میخوام بدرخشیم اون شب

باید چند مدل غذای رژیمی جدید یاد بگیرم. به قول همسر که میگه قیافت داره شبیه گل کلم میشه . خخخخخ . من که میدونم از حسودیشه. خودش همش داره میخوره چاق میشه من دارم مانکن میشم . ولی جدی خودم هم دارم از یه مدل غذا خسته میشم. البته سوپ ورمیشل و سوپ شیر هم تو اینمدت دو سه بار درست کردم که خیلی چسبید. میتونم مرغ هم بذار آبپز بشه با مخلفات خوراک درست کنم ولی جدیدا از مرغ بدم میاد اصلا نمیتونم بخورم نمیدونم چرا. کلا بوش حالمو بد میکنه.

دیگه این از این

دخملی هم که شبا رو تختش میخوابه و بسیار همکاری میکنه. اصلا هم تا صبح بیدار نمیشه . دیگه کم کم باید نقل مکان کنیم به اتاق خوابمون. دلم برای تختمون تنگ شده و البته دلم برای شبایی که دخملی کنارم میخوابید هم شدیدا تنگ میشه. تا صبح چندبار بیدار میشدم . همین که میدیدم کنارم با آرامش خوابیده خیالم راحت میشد. هرچند که نصف تشک منو اشغال میکرد و من پرس میشدم تا صبح ولی بوی تنش بهم آرامش میداد . عاشقتم دختر نازم

خدایا هرکی چشم انتظاره ، بهش یه بچه سالم و صالح بده

خدایا نذار هیچ زندگی بخاطر بچه دار نشدن زن یا شوهر از هم بپاشه

خدایا ازت ممنونم که منو لایق مادر شدن دونستی تا من این حس فوق العاده رو تجربه کنم

خدایا کمکم کن که مادر خوبی باشم

خدایا کمکم کن که در قبال لجبازی های دخترم ، صبور باشم

خدایا کمکم کن که دختر سالمی تربیت کنم

آمین