احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه
احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

احساسات در لحظه تغییر میکنند ولی عقاید نه

و من آن تکه سنگم

زندگی پدیده عجیبی است. آدم را قبلا با خبر نمی کند. همه چیز در آن به هم می آمیزد، بی آنکه آدم بتواند لحظه های خونین را که به دنبال لحظه های خوشبختی و سرخوشی می آیند از هم جدا کند، همین طوری.


انگار آدم یکی از این سنگ پاره های کوچکی است که کنار جاده افتاده، روزهای متمادی در همان نقطه می ماند و گاه لگد رهگذری بر حسب اتفاق آن را از جا می کند و به هوا می پراند، بدون هیچ دلیلی و این تکه سنگ چه می تواند بکند؟

#جان_های_افسرده

#فیلیپ-کلودل

یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه

سلام

اینروزا رفتم تو لاک خودم . سکوت رو اختیار کردم . بااینکه اصلا آدمی نیستم که سکوت کنم و احساساتمو بیان نکنم ولی به این نتیجه رسیدم که اینجوری خیلی آرومترم

وقتی احساساتتو میگی و اونیکه باید توجه کنه براش مهم نیست چه فایده؟؟ وقتی هر راهی رو امتحان میکنی تا زندگیت مثل روزهای اول پر شور باشه ولی وقتی میبینی جنگیدنات هیچ ارزشی نداره چه فایده؟

تصمیم گرفتم سکوت کنم. هرچند تو دلم یه دنیا حرف دارم. آخر هفته خودمو با کتاب خوندن سرگرم کردم. خودمو تو اتاق دخملی حبس کردم تا نبینمش. حتی حالا دیدنش هم برام عذاب آوره

دوشنبه ، پدر و مادر و خواهرش اومده بودن خونمون. با اینکه میدونست اونا قراره بیان . بازم قرص خورد. اول که از سرکار اومد حالش عادی بود بعد نیم ساعت برگشت. به مادرشوهرم نگاه کردم اونم با نگاهش بهم فهموند که فهمیده چه خبره!

داشت با پدرش حرف میزد . حالش اصلا نرمال نبود. نمیتونست درست حرف بزنه و کمی تا قسمتی داشت چرت و پرت میگفت. یه دفعه پدرش برگشت بهش گفت چرا اینجوری حرف میزنی؟؟؟؟؟؟ یخ شد . یهو گفت دندون پزشکی بودم واسه همینه اینجوری حرف میزنم بعد دهنش و باز کرد تا دندون خرابی که وجود نداشت رو به پدرش نشون بده. پدرش به من نگاه کرد ، گفت واقعاً دندونپزشکی بوده ؟میخواستم از خجالت بمیرم اون لحظه . گفتم نمیدونم اگه خودش میگه حتما بوده دیگه.

بعد نیم ساعت اونا رفتن . در حالیکه همشون ناراحت بودن. وقتی رفتن بهش گفتم انقدر نمیتونستی تحمل کنی یه روز که خانواده ت داشتن میومدن خونت اون زهرمارو نخوری؟ دوباره شروع کرد به حاشا کردن

داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. نمیدونستم دیگه چقدر باید بگم که خره تو خودت حال خودتو نمیفهمی کسی که نرماله تو رو ببینه میفهمه چه مرگته.

اونشب گذشت . مثل همه شب های لعنتی که این چند سال داشتم.

فرداش شروع کرد به پیام دادن که منو ببخش، من اشتباه کردم. بیا زندگیمونو بسازیم. حالم از خوندنشون بهم میخورد. میدونستم مثل همه قولهایی که داده به یه هفته نکشیده یادش میره چی گفته. همونجا تلگراممو حذف کردم و گفتم دیگه با من حرف نزن و دروغ تحویل من نده.

چهارشنبه شب باهاش حرف زدم. هرچی تو دلم بود. گفتم بذار خیالتو راحت کنم. تنها دلیلی که من تو این زندگی میخوام بمونم وجود دخترمونه. که هم مادر داشته باشه هم پدر . همین . دیگه هیچ حسی بهت ندارم حتی ازت بدم میاد. لطفا منو به حال خودم بذار. تو هم هر غلطی میخوای بکنی بکن.دوباره شروع کرد به زدن همون حرفای همیشگی تو خالی.

فرداش مامانش بهم زنگ زد و راجع به اونروز باهام حرف زد. اینکه پدرش فهمیده، اینکه خواهرش بهش پیام داده که همه ما رو ناراحت میکنی به چه قیمتی ، اینکه خودش هرجا میره واسه زندگی ما نذر میکنه. فقط گوش کردم . تو دلم گفتم انقدر زحمت نکشین. این زندگی دیگه درست نمیشه.

آخر هفته در سکوت کامل گذشت. فقط زمانیکه دخملی داشت بازی میکرد مجبور بودم حرف بزنم. کاش زودتر بیخیالش میشدم. چقدر عذاب کشیدم. چقدر درد کشیدم. چقدر جنگیدم واسه این زندگی که با عشق شروع شده بود. تو حرفاش بهم گفت مگه نگفتی عاشقمی ؟ گفتم آره بودم ولی عشق مراقبت میخواد، توجه میخواد ، تو بلد نبودی از این عشق پاکی که با تمام وجودم در اختیارت گذاشتم مراقبت کنی ،  این گلی که بهت دادم و زدی پرپر کردی. اون لحظه دخملی داشت نقاشی میکشید یه برگه از دفتر ش کندم تو دستم مچالش کردم. انداختم جلوش گفتم حالا درستش کن . درست میشه؟ مثل روز اولش میشه؟ نه نمیشه. این قلب منه. روز اول صاف و پر از عشق بود الان مچاله شده هرکاری هم کنی دیگه درست نمیشه.و خیالتم راحت کنم خودمم دیگه نمیخوام که درست بشه. چون تو لیاقت عشق منو نداری و من چقدر احمق بودم که دیر فهمیدم. خیلی دیر. حالا از روزای اول زندگیمون فقط چند تا عکس خوب دارم که با تمام وجودم دارم میخندم و از اینکه کنار تو هستم احساس خوشبختی میکنم و یه دختر که ایکاش پدری مثل تو نداشت. همین و بس 

اینروزا همش آهنگ "یه روزی میاد " احسان خواجه امیری رو گوش میکنم و باهاش اشک میریزم. یه غمی تو صداشه که دلم آتیش میگیره. یاد زندگی از دست رفته خودم می افتم یاد اشتباهاتم. چه اشتباه بزرگی بود عاشق تو شدن و عاشقت موندن. کاش زودتر از اینا میفهمیدم که تو آدم زندگی مشترک نیستی . کاش

دلم میخواد یه کار جدید شروع کنم. یه کار واسه خودم. دیگه حوصله این شرکت و آدمای مزخرفشو ندارم. البته سرمایه اولیه هم ندارم. به فکر وام گرفتن هستم. تو فکرمه تا یکسال یه کم صرفه جویی کنم و پس انداز کنم. خیلی دلم میخواد آتلیه باز کنم . خیلی زیاد. دلم میخواد برم دوره عکاسی. البته میدونم اینکار خیلی ریسک بالایی داره . دارم روش فکر میکنم. به خیلی کارا فکر کردم. به کافه زدن ، به مغازه پوشاک ، به نمایندگی محصولات آرایشی ، و....

باید با چند نفر مشورت کنم. یکی از همکارام خیلی فعاله و تقریبا تو اکثر زمینه ها یه دستی برده . تو فکرمه برم باهاش حرف بزنم راهنماییم کنه

باید از این وضعیتی که هستم رها بشم. نمیخوام سالهای بعد حسرت روزهای از دست رفته مو بخورم . من که قلبم و گذاشتم تو یه صندوق و روشم قفل زدم . حداقل به علایقم برسم. حداقل چند سال بعد ، دخترم یه مادر قوی داشته باشه

برام خیلی سخته اینجوری زندگی کردن. خیلی . من آدم عاشقی نکردن و عشق ندادن نیستم . وجود من پر از عشقه ولی ...............

لطفا اگه تجربه ای در زمینه کار دارین بهم بگین. ممنون میشم



نمیترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه

تلخ ترین صحنه ای که دیشب دیدم

دویدن دخترم از اتاق خوابش به هال بود

برای اینکه هم بتونه با من بازی کنه هم با پدرش

خدا میبخشتت؟؟؟؟؟؟؟؟


برای دخترکم

جان شیرینم!

مهربان خوش قلبم!

میدانم روزی بزرگ میشوی روزی میرسد که از رفتارت و نوع نگاهت و آتش درونت میفهمم که عاشق شده ای!

میدانم آنروز شرم و حیای دخترانه ات مانع از این میشود که بیای و در چشمهایم نگاه کنی و بگویی مامان من عاشق شده ام.

بدان که من آنروز برخلاف مادرم و مادرش و مادرانشان هرگز شماتت نخواهم کرد

من آنروز به تو خواهم گفت کار زن عاشقی است، کار زن مهر ورزیدن و مهر بخشیدن است

ولی آنروز به تو خواهم گفت عاشق شدن بد نیست ، عاشق آدم بد شدن بد است!!!

اگر به مادرت نرفته باشی و دختر حرف گوش کنی باشی ، این یک جمله تمام زندگیت را نجات خواهد داد!

باور کن راست میگویم

کاش کسی بود که وقتی همسن تو بودم فقط همین یک جمله را به من میگفت.

کاش همیشه و همه جا ما را از جنس مخالف نمیترساندند که چه دیو وحشتناکی است و باید از آن دوری کرد!

کاش به ما میگفتند وقتی عاشق شدی تمام دل و دینت را نباز، وقتی عاشق شدی یک تکه از وجودت را برای خودت نگهدار، وقتی عاشق شدی از عشقت بت نساز او هم مثل تو یک انسان است و جایزالخطا

او هم ممکن است روزی از تو سیر شود و تنهایت بگذارد

برای آنروز آماده ای ؟

یا نه تمام هستی ات را در این عشق باخته ای؟

آنوقت است که تمام باورهایت رنگ میبازند

تو میمانی و یک تو که اصلاً نمیشناسیش

حال میخواهی با این جسم و جان خالی چه کنی؟؟


مطمئنم تو حرف گوش کن تر از منی

ولی آیا باور میکنی اگر برایت از خودم بگویم؟؟؟؟؟


ارداتمندت_ مادرت 95.11.20



یکعدد له و لورده اما خوشحال

سلام به همه

صدای من را ازپشت میزکارم میشنوید در حالیکه خیالم از بابت خونه راحته و همچنین گردگیری آخرسال. هوووف انگار یه بار بزرگی از رو دوشم برداشته شد.

قرار بود پنج شنبه کار نقاش تموم بشه که تموم نشد. چند جای سالن خیلی کار داشت مجبور بود چندین دست رنگ بزنه . ازهفته پیش دوشنبه که کارش شروع شد شبا خونه مامان میموندیم. البته همسر میرفت خونه خودشون. میگفت خونه شما راحت نیستم. مادرشم تنها بود. پدرشوهرم رفته ولایت خودشون تقریبا یک ماهی میشه. اینجوری هم من حرص نمیخوردم هم مادر همسر از تنهایی در میومد. قبلا شاید ناراحت میشدم ولی این شبا اصلا اینجوری نبودم و حالم خیلی خوب بود. البته دلم برای خونه خودم تنگ میشد ولی خونه بابا اینا هم خیلی راحت بودم. مخصوصا به دخملی خیلی خوش میگذشت. خونه خودمون که هستیم شبا حدود ساعت 10 تلویزیون و چراخا رو خاموش میکنم و دخملی رو میبرم تو اتاقش که بخوابه. هرچند تا بخوابه بعضا دو ساعتی طول میکشه ولی وقتی همه جا تاریک میشه میدونه که وقت خوابه . خونه بابا اینا مامان زود میخوابه ولی بابا معمولا تا 11/12 بیداره و تی وی میبینه دخملی هم بیدار بود  و واسه خودش جولان میداد. تا میدید من میخوام بخوابم میگفت آب بخوریم دوباره میگفت خوشو (شکلات ) بده یکی دوبار پا میشدم ولی وقتی محلش نمیدادم میرفت سراغ بابام . اونم که هرچی بگه گوش میده. خلاصه با هم خوش بودن و در نهایت هم بابام میخوابوندش .

ولی نمیدونم چرا وقتی میومدم سرکار عجییییییییییییییب دلم براش تنگ میشد انگار که اصلا روز قبل ندیدمش. خلاصه خود درگیری داشتم.

دیگه شنبه کار نقاش تموم شد و من برای یکشنبه مرخصی گرفتم که خونه رو تمیز کنم. قبلش میخواستم یکی و بیارم کمکم کنه ولی اون روز نمیتونست بیاد هم اینکه من تنهایی خیلی راحتترم . اونجوری احساس میکنم یکی تو دست و بالمه هم اینکه انگار اونجور که دلم میخواد تمیز نمیشه. این ارث رو از مادرم داره. هنوز تو این سن و سال با اینکه پاش درد میکنه حاضر نیست کسی و بیاره حداقل حیاط رو براش بشوره. بابای بیچارمو مجبور میکنه کمکش کنه . منم یه چیزی تو این مایه هام. البته با همسر کاری ندارم چون میدونم که نمیتونه و البته نمیخواد هم . خودم تنهایی راحتترم.

شنبه که رفتم خونه مامان دیدم دخملی با کاپشن خوابیده. گفتم چرا اینجوری خوابیده؟ مامان گفت منتظر بود بابات بیاد ببرتش بیرون . هنوز نیومده اونم خوابش برده. دلم براش کبااااااااااااااااااااااااب شد. اگه مامانم نبود حتما گریه میکردم. بغض کرده بودم. رفتم بالای سرش یه کم نوازشش کردم. چقدر بچه ها وقتی خوابن ناز و معصومن. آروم آروم صداش زدم. واسش خوراکی خریده بودم. یه کم نق زد و بیدار شد . خوراکی رو که دید پاشد نشست و خندید. یه چایی خوردم و بهش گفتم میای با هم بریم بیرون؟؟ سریع رفت سمت در . ای من به قربونت بشم مادر. لباسشو پوشیدم و با هم راه افتادیم. قبلا که با هم میرفتیم خرید . خیلی سر به هوا بود . همش باید حواسم بهش بود. جدیدا خیلی خوب شده. یه لحظه دستمو ول نمیکنه. خانوم وار کنارم راه میاد و من دلم غنج میره تو اون لحظه ها. دلم میخواد همش بوسش کنم.

اصلا هم نمیذاره جاهایی که ماشین میاد بغلش کنم . جالبه که اصلا خسته هم نمیشه. یه بار با هم دو ساعت رفتیم خرید. یه بارم نق نزد.

کلا عاشق راه رفتنه. تو خونه هم یه بند داره راه میره اصلا نمیشینه تا موقع خواب. بابام میگه تو اصلا اینجوری نبودی همش یه گوشه مینشستی با اسباب بازیهات بازی میکردی کاری هم به کار کسی نداشتی این بچه به کی رفته؟؟ تو دلم گفتم بس که باردار بودم بدو بدو داشتم . تا روزای آخر سرکار میرفتم حتی یه روزایی خرید هم میکردم چهار طبقه هلک هلوک میبردم بالا .تازه اونموقع باید به کار خونه میرسیدم. کی من یه دل سیر استراحت کردم؟؟

بگذریم

یکشنبه صبح زود پاشدم و همسر اومد دنبالم و رفتیم خونه. اولش نمیدونستم از کجاباید شروع کنم. پنج شنبه و جمعه هفته قبل رفته بودم و اتاق خواب خودمون و دخملی  رو تمیز کرده بودم و کشوها و کمدها رو مرتب کردم و وسایل اضافی و دور ریختنی ها رو ریختم بیرون. ملافه ها رو شستم و همه جا رو گرد گیری کردم. میخواستم کارم کمتر بشه.

به همسر گفتم تو با کاردک کف سالن رو تمیز کن منم رفتم سراغ سرویس بهداشتی و حسابی برقش انداختم. بعدش شروع کردیم با دامستوس کف سالن رو تی ( طی ) کشیدیم . یه کم گذشت همسر خسته شد و رفت رو مبلا دراز کشید. انگار یه نیروی اضافی بهم تزریق میشد . خسته شده بودم ولی میگفتم تو میتونی این کار توئه تا شب هم بیشتر وقت نداری پس نباید کم بیاری. خلاصه کار تمیزکاری کف تموم شد. مبلا رو سرجاش گذاشتیم و فرش و پهن کردیم . بقیه وسایل رو چیدیم . فقط مونده بود آشپزخونه که اونم تا حدودی تمیز کردم. حالا باید یه آخر هفته وقت بذارم کابینت ها را تمیز کنم. دیگه جون نداشتم .

ولی نتیجه کار فوق العاده بود. کارم تموم شد به همسر گفتم بره دنبال دخملی. به خونه که نگاه میکردم کیف میکردم از اینهمه تمیزی . انگار همه چی برق میزد. خلاصه دخملی اومد وبا هم رفتیم حموم . شام هم همسر رفت از بیرون گرفت . این یکی از حسناشه. زمانی که کار دارم نمیذاره آشپزی کنم یه دفعه میبینم میره بیرون زنگ میزنه میگه دارم میرم شام یا ناهار بگیرم دیگه غذا درست نکن.

دیشب حالم خیلی خوب بود. همسر و دخملی داشتن با هم بازی میکردن . تو دلم گفتم خدایا چی میشه دیگه هیچوقت قرص نخوره. ببین چه حال هممون خوبه الان.

حس میکنم داشت به حرفام گوش میکرد. مگه نه خداجونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منتظرم تعطیل بشم برم خونه . پاهامو دراز کنم و یه نسکافه داغ خودمو مهمون کنم........